دیگر این پنجره بگشای که من
به ستوه آمدم از این شبِ تنگ
دیرگاهیست که در خانهی همسایهی من خوانده خروس
وین شبِ تلخِ عبوس
می فشارد به دلم پایِ درنگ
دیرگاهیست که من در دلِ این شامِ سیاه
پشتِ این پنجره بیدار و خموش
ماندهام چشم به راه
همه چشم و همه گوش
مستِ آن بانگِ دلاویز که میآید نرم
محو آن اخترِ شبتاب که میسوزد گرم
ماتِ این پردهی شبگیر که میبازد رنگ
هوشنگ ابتهاج