پنجشنبه اول اسفند هزار و سیصد و نود و دو
صبح انتظار داشتم با صدای اذان گوشیم بیدار بشم. اما نشدم. ساعت حدود ۶:۴۰ شده بود که حاجخانم اومد بیدارم کرد که پاشو دیرت شده. نماز خوندم و اندکی صبحونه تا با آبجی و حاجخانم راه افتادم سمت محل اعزام. تو برگه اعزام نوشته بود ساعت ۷ اونجا باشید. دیر بیدار شدنم احتمالا به خاطر این بود که شب بازی آرسنال بایرن دیدم و بعد خوابیدم. آرسنال بدشانسی آورد و با یه مصدوم و بعد اخراج دروازهبان مجبور شد دوتا تعویض اجباری انجام بده و ۵۰-۶۰ دقیقه ۱۰نفره جلوی بایرن بازی کنه و ۲-۰ باخت. یه ذره بعد از ۷ رسیدیم محل اعزام. کلی علاف شدیم. یکی دو ساعت بعدش مجی هم اومد. اعزامیای پادگانهای مختلف جدا شدن و تو قسمتهای مختلف محوطه جمع شدن. من میخواستم برم دستشویی ولی دستشویی که اونجا بود درش قفل بود. رفتم دانشکده به نگهبانه که باهام خوب بود گفتم اجازه هست؟ گفت خواهش میکنم! رفتم تو اول الکی رفتم بالا که این یارو یه وقت نبینه مستقیم دارم میرم دستبهآب! بعد برگشتم برم دستشویی دیدم درش قفله! بر بخت بد لعنت فرستادم یهو دیدم روش نوشته سرویس بهداشتی مخصوص اساتید! قدیما اونجا مال همه بود. امیدوارم شدم! دیدم یکی از بچهها از کلاس اومد بیرون و داره از ساختمون خارج میشه. تعقیبش کردم و بالاخره به سرویس بهداشتی جدیدی که تازه ساختن رسیدم! قضای حاجت کردم و برگشتم به محوطه اعزام. اتوبوسها کمکم میاومدن و گروههای مختلف رو میبردن. یه اتوبوس برای ما اعزامیای ۰۲ اومد که یه تعدادی از بچهها سوارش شدن و حرکت کرد و بقیه قرار شد با بعدی برن. تعداد ما حدود ۱۱۰ نفر بود. بازم علاف شدیم. باز علافتر شدیم. سرکار ستوان فلانی اومد گفت یه مشکلی پیش اومده ماشینی که گرفتیم تو ترمینال مونده. خودتون برین ترمینال منم میام از اونجا برین. رفتیم ترمینال باز یه تعدادی سوار اتوبوسی که گفته بودن شدن و ما باز جا نشدیم. اونا رفتن. ما ۱۸ نفر موندیم و گفتن با یه اتوبوس دیگه که میره تهران برین. ولی نمیشد! شب میرسیدیم و سخت بود که از تهرانپارس خودمون بریم تا پادگان. یه اتوبوس دیگه پیدا شد که میرفت اسلامشهر. با اون راحتتر میشد بریم پادگان. بازم غرغر کردیم و اول سوار نشدیم ولی آخرش مجبور شدیم با همون بریم. با یه هادینامی رفیق شدم از همون موقع که تو محوطه تقسیم شده بودیم. گالیکشی بود و تو گنبد درس خونده بود. همرشته و هممدرک خودم بود. تو اتوبوسم کنار هم نشستیم. بچه خوبی بود ولی زیاد حرف میزد من حوصلهی آدمای پرحرف رو زیاد ندارم! تو همون ردیف یه رضانامی نشسته بود که آزادشهری بود و بغلدستیش که اسمشو نفهمیدم. رضا متولد ۷۲ بود و فوقدیپلم داشت و ازش بدم میاومد! بچهپررو به نظر میرسید. یه جایی یه مسافر خانم سوار شد٬ دیدم این یه صدایی درمیاری مثل بلند نوچ نوچ کردن! فک کردم واسه خانمه داره صدا درمیاره! ولی بعدش دیدم نه هی اون صدارو درمیاره. داشت اعصابم خرد میشد از دستش؛ ولی جلوتر فهمیدم به خاطر دندونشه که سوراخ شده و یکم درد میکنه، خود به خود حساسیتم به اون صداش کم شد. بغلدستیش آدم آرومتر و ظاهرا عاقلتری بود. وقتی یه حرفی میزد آدم میفهمید که آدم نسبتا پختهاییه. ردیف جلوییمون دوتا ترکمن نشسته بودن. یهو صندلیشونو میدادن عقب که دراز بکشن، پاهای من و هادی منهدم میشد! هردوتا متأهل بودن و یکیشون دوتا بچه هم داشت؛ متولد ۶۸ هم بود! صاحب ماشین که تو ترمینال باهاش بحث میکردیم آشنا بود. وقتی داشت اوایل راه پیاده میشد سفارش منو به شوفر کرده بود ظاهرا. نماز ظهر نخونده بودیم چون دم اذان تازه سوار ماشین شده بودیم. به یه پلیس راه که رسیدیم پیاده شدم به شوفره گفتم واسه نماز وای میایستین یا نه؟ پرسیدم که اگه گفت نه همونجا کنار خیابون نماز بخونم. گفت آره یه جایی توقف داریم. خیالم راحت شد. رفتم نشستم و راه افتادیم یکم بعدش. ولی همینطوری میرفتیم و نزدیک غروب شده بود اما جایی توقف نکردیم. ساعتم نداشتیم که بدونم نماز قضا شده یا نه. تو دلم داشتم به شوفره فحش میدادم که الکی گفت و باعث شد نماز نخونم. خیلی ناراحت بودم. تا اینکه یه جایی رسیدیم و وایساد. نماز قضا نشده بود. رفتم خوندم. تو راه چیزی نخوردم. حوصله نداشتم در ساکو وا کنم. آخرای راه بودیم یهو یکی برگشت طرف من و گفت: «تو مدرسه نمونه نبودی؟». تعجب کردم! یکم نیگاش کردم گفتم چرا! گفت با غلامعلی همکلاس بودی دیگه! یکم دیگه که نیگاش کردم یواش یواش داشت یادم میاومد. تا اومدم بگم خودش گفت من وحیدم. بچه خوبی بود. خیلی خوشحال شدم که یه آشنای قدیمی پیدا کردم. از اون به بعدش شاد و شنگول بودم تا حدودی. حدود ساعت ۹ رسیدیم به یه جایی که اتوبوس توقف کرد و راننده فامیلی منو صدا کرد و گفت بیاین یه مینیبوس واستون گرفتم شما رو میبره تا پادگان. تو راه بهمون نفری ۵۰۰۰ تومن داده بودن که کرایهمون بشه تا پادگان. هممون نگران بودیم که الان نصفه شب میرسیم اونجا اصن راهمون میدن یا نه! شایدم بگن کلاغپر یا بشینپاشو بریم چون دیر اومدین! مینیبوسه با نفری ۲۰۰۰ تومن مارو برد دم پادگان. یکی باهامون بود با چهرهی ممد نوری و شکل حرف زدن و صدای اسفندیار مجبور! خیلی خندهدار بود! هی میگفت یک روز از خدمتمون گذشت! وحید هم خیلی شوخی میکرد بچههارو گرم کرده بود. پادگان که رسیدیم رفتیم تو. کسی کاریمون نداشت. ماشین قبلیه که قبل از ما از ترمینال حرکت کرده بود هم تازه رسیده بود. ظاهرا راهو اشتباه رفته بودن باعث شد اونام دیر برسن. با اونا جمع شدیم رفتیم داخل. به صف شدیم و رفتیم تو یه سالنی رو صندلی نشستیم. یه فرم دادن پر کردیم و برگه اعزاممونو تحویل دادیم. من کارت و برگه واکسن و کپی شناسنامه کارت ملی نبرده بودم. رو برگه اعزام نوشته بود واسه همین من نگران بودم بهم گیر بدن، اما گیر ندادن گفتن دوشنبه که میای بیار. گفتن الان کارتون که تموم شد مرخص میشین تا دوشنبه صبح. گروه گروه برگههامونو میگرفتن و میفرستادنمون تو محوطه. یارو درجهداره که حرف میزد و دستور میداد خیلی جدی بود! همه جوون بودن البته. ما هم رفتیم تو محوطه شدیم گردان شهید حسینی. راهمون انداختن سمت ساختمان گردانمون. درجهداری که باهامون اومد به نظر من پسر خوبی بود. رفتیم تو ساختمون یه سالنی نشستیم واسمون صحبت کرد که چیا ممنوعه و چیا باید بیاریم و یه سری نکات دیگه گفت. شرایط خاصیها مثل متأهلها و سرپرست خانوارها و پدرفوتیها و اینارو جدا کرد از معمولیا. منم که جزو پدرفوتیها بودم. به ما گفت گواهی فوت و کپی شناسنامه بیارین. باز اونجا تقسیم شدیم به گروهانهای مختلف. من افتادم تو گروهان ۱. واسه لباس هم توضیح داد که چی باید روش بدوزین و اسم و اینارو کجا و چطوری بزنین. یه ستوان سوم بود که سنی هم نداشت اما بچهپررو بود و بد حرف میزد با بچهها الکی گیر میداد و اذیت میکرد. من میدونستم قراره یه همچین برخوردهایی ببینیم و عین خیالم نبود. یه سری از بچهها اما بعدا شاکی بودن از اینکه چقدر بد حرف میزنن و این حرفا! یه سری هم همون اول که تو تاریکی رسیدیم پادگان خوف کردن گفتن وااااای اینجا کجاست ما اومدیم و اینا! به نظر من که خیلی هم جای خوبی بود! شبیه کوی دانشگاه تهران بود فقط چون شب بود تاریک بود و یکم خوفناک به نظر میرسید که عادی بود. گروهان که مشخص شد رفتیم تو آسایشگاه گروهان خودمون. یه سری کرد هم باهامون هستن. البته ما گروه آخر بودیم و حتما خیلیهای دیگه هم تو این گروهان هستن ولی ما ندیدیمشون چون خیلی قبل از ما اومدن و رفتن. اونجا که رفتیم یه ستوان سوم دیگه اومد که اخلاق مزخرفی داشت. خسته و خوابآلوده اومد یه سری توضیحاتی داد و بد و بیراهم میگفت. یه تعهدنامهای اونجا بهمون دادن امضا کردیم که اصن نخوندمش. یه فرمی هم پر کردیم که مشخصات و این چیزا بود. بعدش نفری یه کلاه و یه پوتین و یه دست فرنچ و شلوار و کمربند و جوراب بهمون دادن. چون گروه آخر بودیم وسایلشون اندازههای مختلف نداشت! به من پوتین ۴۰ رسید! گفتن برین عوض کنین تو این چند روز مرخصیتون. برگه مرخصی بهمون دادن و گفتن برین. میتونستیم البته شب تو یکی دیگه از آسایشگاهها بمونیم ولی اتوبوسی که بچههای گروه قبلیمون باهاش اومده بود دم در بود که هرکی میخواد باهاش برگرده. رفتیم بیرون یهو وحید گفت بهمون اُوِر ندادنا! وحید خوشبختانه تو گروهان خودمون افتاد. گفتم آره نه اُوِر نه ساکی کولهای چیزی! گفتیم شاید حالا وقتی برگشتیم بهمون بدن. رفتیم ببینیم بوفه بازه ازش وسایلی که باید رو لباس بزنیم رو بگیریم یا نه که باز نبود. رفتیم سوار اتوبوس شدیم. یارو گفت ۲۵ تومن میگیرم تا گرگان برتون میگردونم که آخرش توافق شد روی ۲۰. قرار شد اونایی که با همین ماشین اومده بودن بشینن و ما بدبختا وایستیم تا برسیم تهرانپارس و هرکی که میخواد پیاده شه و هرکی میخواد تا گرگان بیاد. من بالاخره یه جایی تونستم بشینم چون یکی از اونایی که با این ماشین اومده بود نمیخواست تا گرگان بیاد و وایساده بود. هادی تو گردان ما نیوفتاده بود واسه همین تو مدتی که تو پادگان بودیم دیگه ندیده بودمش. تو ماشین دیدمش ولی دیگه تحویل نگرفتم بنده خدا رو! فک کنم اون تهرانپارس پیاده شد نمیدونم ماشین بود که برگرده یا نه! بعد دیگه برگشتیم. تو راه میخوابیدم و هی بیدار میشدم. نماز مغرب و عشا نخوندیم. شب دیر رسیدیم پادگان و اونجام که وقت نشد بعدشم که سوار ماشین شدیم. صبحم یارو جایی نگه نداشت منم انقدر خسته بودم حوصله نداشتم پیاده شم. کلی استغفار کردم! تو راه برگشت دیگه کسی که آشنا باشه کنارم نبود. وحید رودهن یا بومهن پیاده شده بود و رفته بود خونه داداشش. حوصله بچههای مسخرهای که اطرافم نشسته بودنو نداشتم. بههرحال رسیدیم گرگان. خیلی خسته شدم از راه بیزار شدم. گفتم با این وضع دیگه نمیام! همون پادگان بمونیم ازمون کار بکشن بهتره تا اینطوری تو ماشین باشیم کلی ساعت. چهارشنبهها ظهر مرخصی میدن تا شنبه صبح. شاید برم پیش مجی شایدم همونجا بمونم اون موقعارو. اومدم خونه و اهل خونه خوشحال شدن از اومدنم. لباسامو پوشیدم همه دیدن. قبل از هر کاری به فردریش زنگ زدم چندین بار زنگ زدم ولی جواب نداد. چند ساعت بعدش خودش زنگ زد منم عصبانی بودم بازم که چرا هرچی زنگ میزنم جواب نمیدی. بعد دیگه هیچی. اون روز که جمعه بود رو بیشتر خوابیدم. خسته بودم و بدتر از اون دندونام به طرز بدی درد میکرد. همهی دندونام انگار با هم درد گرفته بود! حیفم میاومد قرصایی که تازه گرفتم رو بخورم ترسیدم واسه مدتی که قراره پادگان باشم کم بیاد. شب مجی رفت. چند بار تو نت با فردریش صحبت کردم و خوشحال بودیم که دو روز دیگه با هم هستیم تا آخر شب که خوابیدم. شنبه صبح خیلی زود بیدار نشدم. باید میرفتم لباسامو درست کنم و گواهی فوت برابر اصل کنم و این کارا. حواسم هم باید به ناهار میبود. مثل همیشه خونه تنها بودم مطربم که رفته بود بالا. به کریزیفراگ اس دادم ببینم کجاست. آخه به فکرم رسیده بود که یکشنبه صبح یا ظهر حرکت کنم و شب تهران بمونم و اگه شد خوابگاه کریزیفراگاینا. جواب نداد بعد دیم اصن نرسیده. زنگ زدم دیدم اصن در دسترس نیست. دنبال مدارکی که میخواستم گشتم و پیدا نکردم. یادم افتاد که باید دست مجی باشه. اس دادم گفت نیگا میکنم اگه دستم بود بهت خبر میدم. رفتم بیرون دنبال کارای لباسام. دوس داشتم تنها نباشم. به ماکسی اس دادم گفت خونهم گفتم علافی؟ گفت صبحا نه. مجبور شدم تنها برم. رفتم دیدم دنیل هم اومده واسه لباسا. پوتینمو عوض کردم و مجبور شدم ۲۵ تومن سر بدم. اسممو هم دادم واسم اتیکت بزنن و گفت تا ساعت ۸ حاضر میشه بیا ببر. رفتم خونه. آبجی اومده بود که بریم ولایت واسه هفتم باندَه. رفتیم و تو مراسم کمک هم کردم و از سر کچلم رونمایی شد در میان همولایتیها. کچل کردنم یه مزیتی داشت اونم اینکه یه خال جدید گوشهی سرم کشف کردم. ظاهرا چون موهام اون گوشه ریخته اون خال الان مشخص شده قبلا که کچل میکردم معلوم نمیشد. برگشتم خونه رفتم اتیکتمو گرفتم بردم دادم خیاط گفت تا ظهر آمادست. اومدم خونه با الحسینی هماهنگ کردم که شب برم خونهشون. صبح این به سرم زده بود و به فردریش گفته بودم گفت خیلیم فکر خوبیه ولی خودم روم نمیشد. بالاخره بهش گفتم و اونم گفت حتما بیا. قرار شد لباسامو که گرفتم سریع برم حرکت کنم سمت تهران که شب اونجا باشم. پوتینامو پوشیدم و بند کشیدم. دیگه همین! البته باید دمپایی و چندتا چیز دیگه هم بخرم قبل رفتن. احتمالا باید غریبانه برم چون موقع ظهر که من میرم همه سر کارن! مطرب هم امشب رفته تهران واسه یه نمایشگاهی.
تمام
حس تعلیق رو اون خونوادهای دارن که صبح خبر سقوط یه اتوبوس به دره رو میشنون و تا بعدازظهرش هرچی لیست مصدوما و کشتهشدههارو نگاه میکنن اسم عزیزشونو توش پیدا نمیکنن
آخرشم خبر پیدا شدن جنازه ...
زنعموی بزرگم به رحمت خدا رفت.
آقا ظاهرا آموزشیم تهران نیست! پرندکه! ۰۲ منتقل شده به اونجا از مدتی پیش
دیشب داشتم مراسم اختتامیهی جشنواره فجر رو از شبکه نمایش میدیدم. کاری با جایزهها که ندارم چون هیچ کدوم از فیلمهارو موفق نشدم ببینم و فقط از امروز به بعد شاید ۳-۴ تا فیلم رو ببینم، اما پخش برنامه خیلی مزخرف و احمقانه بود! تا یکی میاومد میگفت همهی سلیقهها باید بتونن فیلمهاشونو بیارن و نمایش بدن پخش متوقف میشد و اون مجری مسخرهی لعنتی که سعی میکرد خودشو شبیه گلزار درست کنه الکی پرت و پلا میگفت تا صحبتهای اون شخص منتقد تموم بشه بعد برگردن به مراسم! کاری به این که خیلی از هنرمندها جوگیر هستن و دوس دارن الکی حرفای جنجالی بزنن ندارم اما وقتی صدا و سیما تصمیم میگیره نشون بده مراسمو دیگه باید جنبهی دوتا انتقاد خیلی خیلی ساده رو داشته باشه! متاسفم واقعا
امروز ۱۱ بهمنه الان باید بگم ۲۰ روز دیگه میرم خدمت فک کنم. عددای قبلیم یکم مشکل داشت ظاهرا!
داره برف میاد به شدت. بالاخره زمستون شد!