من کده

اینجا ملک شخصی من است ...

من کده

اینجا ملک شخصی من است ...

خرمگس۲

ببخشید اگه موضوع تکراریه! اما به دلایلی یه نقد مجدد و کاملتر روی خرمگس نوشتم که گفتم اینجا هم باشه بد نیست.

حوصله اگه ندارین نرین تو ادامه مطلب! طولانیه آخه

خرمگس را باید در زمره‌ی انقلابی‌ترین و تاثیرگذارترین رمان‌های جهان جای داد. بدون شک والاترین مضمونِ رمانِ خرمگس، موضوعِ آزادی و مبارزاتِ انقلابی و تفکراتِ آزادی‌خواهانه است.
قهرمانِ داستان آرتور برتن در این رمان دو شخصیت متفاوت را در دو بخش تجربه می‌کند. نخست در بخش‌های ابتدایی جوانی‌ست مومن به مسیح و در عین حال از اعضای جمعیتِ ایتالیای جوان، که برای آزادی ایتالیا تلاش می‌کند.آرتورِ جوان تعلیماتِ مسیح را در راستای آزادی‌خواهی و مبارزه می‌یابد. آنجا که می‌گوید:

«مسیح می‌گوید: کسی که زندگی‌اش را در راهِ من از کف بدهد، بازش خواهد یافت»

یا:

«یک کشیش مسیحیت را می‌آموزد و مسیح از همه‌ی انقلابیان انقلابی‌تر بود»

و مقصودِ خود را در گفتگو با مرادِ خود -پدر مونتانلی- اینگونه تشریح می‌کند:

«که زندگی‌ام را وقف ایتالیا کنم، و آن را در رهایی از این همه بردگی و بدبختی و بیرون‌راندنِ اتریشی‌ها یاری نمایم تا شاید به صورتِ یک جمهوریِ آزاد درآید و پادشاهی جز مسیح نداشته باشد.»

با این همه، روحِ منتقدِ خود را در مواقعی نشان می‌دهد:

«جای تاسف است که کلیسا، کشیشان را از ازدواج منع می‌کند ..»

اما با این حال، در وجودِ او فقدانِ یک شخصیتِ محکم برای یک انقلابیِ تمام‌عیار به چشم می‌خورد. اعتمادِ بیش از حد و ساده‌لوحانه‌اش به کشیش‌ها، باعثِ دردسرهای بزرگی برای خود و رفقای حزبی‌اش می‌شود و دستگیر می‌شود. پس از آن است که زوالِ ایمانِ آرتور آغاز می‌شود:

«از دیدن‌ِ این خدای سست و حلیم به بهت فرو رفته بود؛ این خدایی که بر سرِ کشیشِ فاش‌کننده‌ی اعترافِ او، صاعقه نباریده بود.»!

اما چهره‌ی دیگرِ قهرمانِ داستان، خرمگس است که نمادِ یک مبارزِ تمام‌عیار است. اما شاید یکی از واضح‌ترین تفاوتش با شخصیتِ سیزده سال پیشش، تقابلِ کاملش با مسیح و مسیحیت است؛ همان کسی که زمانی مسیح را بزرگترین انقلابی می‌دید، حالا بزرگترین دشمنش را مبلغینِ مذهبی می‌داند و در بخش‌های پایانی خود را از مسیح برتر می‌شمارد.

«این قربانیِ کاذب که تنها شش ساعت به صلیب کشیده شد و باز از مرگ برخاست! پدر! من مدتِ پنج سال به صلیب کشیده شده بودم؛ من هم از مرگ برخاستم.»

زیرکی و شجاعتِ خرمگس در مبارزاتِ خود، و قدرتِ روحیِ بالا و به ایمان به هدفش در زمانی که زندانی شده و از پشتیبانیِ یاران و همرزمانش محروم شده و مرگ را در مقابلش می‌بیند، الگوی کاملی‌‌ست از شخصیتِ یک مبارزِ کامل.
تفکرِ سیاسیِ رمانِ خرمگس، اینگونه از زبانِ دومین شخصیتِ پراهمیتِ داستان -جما- بیان می‌شود:

«اصلِ نادرست این است که هر مردی بتواند با قدرتِ دربندکشیدن و آزاد ساختن، بر دیگری حاکم باشد. برقراریِ چنین رابطه‌ای میانِ یک نفر و همنوعانش نادرست است.»


از دیگر جنبه‌های قابلِ توجهِ این اثر، موضوعِ عشق است. مهمترینِ آنها، عشقِ بی‌پایانِ خرمگس (آرتور) به پدر مونتانلی است که هم در بخشِ اول که آرتور به پدر به مثابهِ «قهرمانِ ایده‌آل» و «پیامبری نیرومند» می‌نگرد که می‌تواند یاورِ حرکاتِ آزادی‌خواهانه‌ی او و دوستانش باشد، و هم حتی در بخشِ دیگر که خرمگس مخالفتِ کاملی با هرگونه مسئله‌ی مذهبی و هر شخصِ مذهبی دارد؛ به وضوح مشاهده می‌شود. 

«دشمن باشد یا نباشد، تو او را بیش از هرکسی در دنیا دوست داری.».


از نظرِ جایگاهِ ادبیِ رمان، می‌توان به توصیف‌های دقیق و جالب -و گاهی ملال‌آور- در جای‌جای رمان اشاره کرد:

«سمیناری، ساختمان‌های یک صومعهی قدیمی دومینیکان را در اشغال داشت؛ حیاطِ چهارگوشِ دِیر در دویست سال قبل سر و سامانی یافته بود؛ اکلیل‌های کوهی و اسطوخودوس با بوته‌های به هم فشرده در میانِ حاشیه‌های مستقیمِ شمشاد سر برآورده بودند. اکنون دیگر رهبانانِ سپیدجامه‌ای که از آن‌ها مراقبت می‌کردند مدفون شده و از یاد رفته بودند، ولی این گیاهانِ خوشبو، گرچه دیگر کسی گل‌هایشان را به عنوانِ یک گیاهِ شفابخش نیز نمی‌چید، باز در این شامگاهِ فرخ‌انگیزِ نیمه‌ی تابستان گل می‌دادند. دسته‌های جعفریِ وحشی و گل‌های تاج‌الملوک، سنگفرشِ راهروها را پرکرده‌بودند. چاهِ میانِ حیاط از سرخس‌ها و گل‌های همیشه بهار پوشیده‌شده بود. ساقه‌های زمینی گل‌های سرخِ خودرو در راهروها پراکنده گشته‌بودند. در حاشیه‌ی شمشاد، شقایق‌های سرخ و بزرگ می‌درخشیدند، دیژیتال‌های بلند سر به سوی چمنِ پرپشت فرود آورده بودند. تاکِ کهنِ وحشی و بی‌بر، بر شاخه‌ی درختِ ازگیلِ از یادرفته تاب می‌خورد و سرشاخه‌ی پربرگی را با سماجتی آرام و اندوهبار تکان می‌داد.»

صحنه‌پردازی‌های بسیار تاثیرگذاری هم در این رمان به چشم می‌خورد.از دردناک‌ترین صحنه‌های آن، لحظاتِ صحبت‌های پایانیِ خرمگس و مونتانلی و درخواستِ خرمگس از پدر برای انتخاب بینِ خدا و فرزندش و درماندگیِ پدر است:

«پدر! خدایِ شما طرار است، زخم‌های او ساختگی است. رنجش سراپا مسخره است! این منم که در قبلِ شما حق دارم! ...شما در انتخابِ هریک از ما که برایتان عزیزتر است آزاد هستید. اگر او را بیشتر دوست می‌دارید، انتخابش کنید.»

و آن‌جا که مونتانلی پاسخش می‌دهد:

«چگونه می‌توانم از تو دست بکشم؟»

می‌گوید:

«پس از او دست بکشید. باید یکی از ما را انتخاب کنید. می‌خواهید سهمی از عشقِ خود را به من بدهید، نیمی برای من و نیمی برای آن دوستِ خدایتان؟ من پس‌مانده‌ی او را نخواهم خورد. اگر از آنِ او باشید، به من تعلق ندارید.»

و پدر با سرگشتگی می‌نالد:

«می‌خواهی قلبِ مرا دو پاره کنی؟ آرتور! آرتور! می‌خواهی مرا به جنون بکشانی؟»

و دیگر، صحنه‌ی تیربارانِ خرمگس  است. بخش‌ِ پایانیِ رمان و آنجایی که جما مشغولِ آماده کردنِ فشنگ برای توزیع است نیز به زیبایی گویای ادامه‌ی مبارزه پس از خرمگس است.

موضوعِ جالبِ توجهِ دیگر در این رمانِ انقلابی، روش‌های متفاوت در بیانِ موضوعاتی است که باید در آینده آشکار شود. یک بار در موردِ یکی بودنِ شخصیتِ خرمگس و آرتور، نویسنده به شکلِ ساده‌ای قضیه را با اعلامِ فرارِ آرتور به آمریکای جنوبی و آمدنِ خرمگس از همانجا اعلام می‌کند؛ که شاید بیانگرِ کم‌تجربگیِ وینیچ در اولین رمانش باشد. می‌شد صحنه‌ی فرارِ آرتور را حذف کرد و تا قصدش برای خودکشی روایت کرد و خواننده را با دادنِ همان نشانه‌ها -مثل صحنه‌ی پرپر کردنِ گل‌ها توسطِ خرمگس- به آن سمت هدایت کرد. یا در موردِ جاسوس بودنِ پدر کاردی، کاملا آن را قابلِ پیش‌بینی می‌سازد. اما در موردِ موضوعی دیگر، رابطه‌ی پدر و فرزندیِ آرتور و مونتانلی، با هنرمندیِ تمام جملاتِ کلیدی را به کار می‌برد که شاید در اولین بارِ مطالعه‌ی رمان، خواننده متوجهِ منظورِ ظریفِ خانمِ وینیچ نشود؛ اما پس از افشایِ این موضوع، ظرافتِ آن‌ها بیشتر جلوه‌گر می‌شود. مثلا آن‌جا که از دیدِ دو نقاشِ انگلیسی به موضوعِ شباهتِ پدر و پسر می‌پردازد؛ یا زیباتر از آن:

«[مونتانلی] با خود اندیشید: این انتقامِ خداست که بر من نازل شده‌است، همان‌گونه که بر داوود نازل شد ... اگر تو این کار را در خفا کردی، من آن را در برابرِ همه‌ی قومِ اسرائیل و خورشید خواهم کرد. کودکی که از تو زاده شده، به یقین خواهد مرد.»

که اشاره به خطای داوود و خیانتش به یکی از افسرانش و ازدواج با همسرِ او دارد که تطابقِ ظریفی با داستانِ ما دارد.

پایانِ داستان نیز یک پایانِ آتشین و فوق العاده. با مرگ خرمگس. مرگی که هیچ شباهتی به مردن‌های پوچ و توخالیِ داستان‌های نیهیلیستیِ صادق هدایت یا کافکا نداشت. یک مرگِ پیروزمندانه بود با رضایتِ تمام. مرگی که خودِ خرمگس این گونه توصیفش می کند:

«من می‌خواهم که ... به روشنی درک کنید که کاملاً خوشبخت هستم و از سرنوشت چیزی بهتر از این نمی توانم بخواهم ... من سهمِ کارِ خود را انجام داده‌ام، و این حکم مرگ شاهدی است گویا که آن را از روی وجدان انجام داده‌ام. آنان مرا می‌کشند، زیرا از من در هراسند، و آرزوی قلبیِ یک مرد، بالاتر از این چه می تواند باشد؟»
نظرات 2 + ارسال نظر
RaSo0l شنبه 18 دی‌ماه سال 1389 ساعت 06:35 ب.ظ http://1man.blogsky.com

نمیدونم چرا من رو یاد کتاب قلعه حیوانات انداخت !

احتمالا به جای " روحِ منقدِ" نمیخواستی بنویسی "روح منتقد" ؟

در کل زیاد اهل اینجور کتاب ها نیستم

مرسی که اشتباه رو گفتی. متن زیاد بود دیگه از دستم در رفت!
والا به این نیش باز تو نمیخوره اصلا اهل کتاب باشی :دی

آشکار شنبه 18 دی‌ماه سال 1389 ساعت 07:44 ب.ظ

عالی بود. یه پست آث دیگه که از خواندنش لذت بردم
این لحن نوشته در کنار خود کتاب زیباست. مخصوصا این که قسمت هایی از کتاب که بیشترین تاثیر را از نظر شما داشته اند لابه لای آن آوردی
تشکر ویژه ای از شما به خاطر زحماتی که برای این پست کشیدید دارم. مرسی

ممنون. ۳هفته فک کنم حدودا وقت گذاشتم برای مطالعه‌ی مجدد کتاب و نوشتن این مطلب!
البته دوستان یه انتقادات جدی کردن به شکل کلی و سازماندهی این مطلب که فک کنم درست میگن. نیاز به تجربه و مطالعات بیشتر دارم تو زمینه‌ی این دست مطالب تا قالب کلی دستم بیاد. با این اوضاع الانم فک کنم کارام فقط به درد همین وبلاگ شخصی خودم میخوره!

یه سوال فنی: از کجا فهمیدید آث رو اینطوری مینویسن؟ :دی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد