حتی یه جنگم نمیشه که داوطلبانه بریم جبهه که سه ماه آموزشی سربازیمون بخشیده بشه
از این فلاکت در بیایم! والا!
- ببین با همین گوشی میزنم تو دهنتها! (گفتگوی پرمهر مادری نسبتا ژیگول با کودک خردسال!)
- من در خدمتتون هستم (یک خط در میانِ حرفزدنهای دکتر نعیمی!)
- چرا عینک میزنی؟
- عینک نزنم؟
- نُچ!!! (همراه با بالا بردن سر به نشانهی سر!) (شکلک مورد نظر موجود نبود!)
- حالا خوبه؟ (بعد از برداشتن عینک با یک ژست آرتیستی!)
- آره خوب شد
(گفت و گوی من با دختری که دست تکان میدهد!)
*علی را پس از این الحسینی خواهیم خواند.
بغضنوشت: گریه کردن که یاد نگرفتیم آخرش، این بغض میفشارد گلویمان را گاهبهگاه! شدهایم مثل کودکان نسبتا خری که احمقانه گریه میکنند و هرچه بپرسی که چه کاری باید برایت انجام دهم جوابت نمیدهند و خرانه به گریه ادامه میدهند! آخرش باید بگویی که: «اونقدر گریه کن که چشات درآد! کرهخر!»!
- من راضیم که شما بروید 3 ماه آموزشی اما جنگ نشود. رضایت که حتما نباید 2 طرفه باشد
- شما هم داشتی نگاه می کردی؟ نرفتی جلو یه کوچولو برای اون بچه دست تکون بدی و بهش لبخند بزنی که از این وضعیت نترسه؟
- ایشون خدمتکار هستند؟
- احیانا به قسمت دیگری از تیپ شما خرده نگرفتند؟ مثلا ریش شما؟
- دلیلش را هم می نوشتی بد نبود. هرچند هنوز فردریش در هاله ای از ابهام است
- شما نیاز مبرمی به خوردن باتوم داری. انشالله دوباره که شلوغ شد برو جلو 2 تا باتوم مخلوط با گاز فلفل بخور تا اساسا گریه کردن را یاد بگیری. فقط بدیش این است که شاید به جای 3 ماه آموزشی 3 سال رفتی زندان!
- شما به همان نیمه پر لیوان نگاه کن. از این ستون تا آن ستون فرج است
میرفتم دست تکون میدادم واسه کوچولو و گوشی به دهان من اصابت مینمود شما پاسخگوی خانوادهی من بودید؟
بله یه دکتر هستن که به خدمت میپردازن
ریش من مگه خرده گرفتن داره؟ الان خودت میخواستی به ریش من گیر بدی موقعیت گیر آوردی دیگه نه؟:دی
دلیلش ته فامیلی علی است!
خب پس لطفا دوباره اگه قرار شد شلوغ بشه خبرم کن. هرچند شهر ما ازاین بخارا ندارا! باید بیایم تهران باتوم تهران بخوریم!
فرج کیه؟:دی