شامگاهِ یکشبنه، ۱۸ مهرماه ۱۳۸۹. غیاث الدین در حال عزیمت به امامزاده عبدالله، صرفاً جهت تجدید خاطراتِ رو به روی یادمان شهدای گمنام، که غیاث الدین هیچ قوم و خویشی در اطراف این امامزاده ی بزرگوار ندارد.
سرِ چهارراهِ امامزاده، سمندسواری مصمم شد به اینکه غیاث الدین را بالای دستِ عده ای به امامزاده برساند! پس گازیدن آغازید و چراغ قرمز را درنوردید و غیاث الدین را به آسمانِ هفتم فرستاد! اما غافل از اینکه غیاث الدین ورزشکار بوده و با دو دورانِ کامل حول محورِ طول، از آسمانِ هفتم به کف خیابان باز می گردد!
غیاث الدین، از آن جهان آمده، ابتدا گوشیِ زاغارتِ خود را از وسط خیابان جمع نمود، سپس به سمندسوارِ مذکور که پیاده گشته بود، رو نمود و -در دل- گفت: «برادرِ من! خودم داشتم با پای خودم می رفتم، چه نیازی بود به اینکه شما بنده را بفرستید به قبرستان؟».
دعانوشت: خدایا جان هرکس که دوست می داری، مارا به مرگ ناگهانی نَمیران، که هزار جور بدبختی داریم و هزاران نفر را باید ازشان به زور هم شده حلالیت بطلبیم و از میلیاردها گناهمان توبه نماییم. اندکی قبلش یک ندایی بده، بعدش مارا تیکه تیکه هم اگر نمودی موردی نیست.
جدی نوشت: جدی جدی نزدیک بود ناکام از این دنیا بروم ها! الان که هنوز گرمم، اما اگر صبح مُرده از خواب برخاستم، لطفا جمیعا حلال کنید اینجانب را!
دو ساعت با حاج خانم بحث و تبادل نظر می کنی سرِ جای قفسه کتابا و تخت و میز و همه چیز موجود تو اتاق؛ آخرش به یه توافقی می رسین، اما فرداش وقتی از دانشگاه برگشتی می بینی که حاج خانم با سلیقه ی مبارک خودشان اتاقت را کُن فَیَکون نموده اند. چه حسی پیدا می کنی؟
ولی دَمِش گرم که سبزی هاشُ برای خشک کردن تو اتاق من پهن می کنه. بوی ریحون دیوانه می کنه آدمُ!
یکی نیست یه ۲۰ متر کابل شبکه به من کادو بده؟ یا یه مودمِ وایرلس که بتونم از تو اتاق خودم کانکت بشم. قول میدم اگه یکی این لطف رو بکنه من روزی ۲ ساعت هم از اتاقم بیرون نیام!
این روزا یه جورایی داره به بطالت میگذره. نه وقتی میذارم رو درس، نه کار مفیدی انجام میدم. اکثرش با فکر کردن میگذره. با توهم میگذره بعضی وقتا. گاهی وقتا با تخیل. با فکر کردن به گذشته و آینده. به اینکه اگه فلان اتفاق می افتاد چی میشد. به اینکه اگه فلان اتفاق بیوفته چی میشه. اصلا خوب نیست این وضع. میدونم که الان کارم چیز دیگه ست. باید بچسبم به درس و تخصص، نه اینکه به مسائلی که الان انحرافی به حساب میان فکر کنم. کسی که نیست تا باهاش بچسبم به درس و از اینکه کنارش درس بخونم لذت ببرم. خدا بیامرزه علی رو که به سال کنکور به خاطرش الکی میرفتم کتابخونه. هرچند هیچی نمیخوندم، ولی اقلا از علافی در میومدم.
محمدرضا رحیمی: ما اگر در مقابل تحریم کنندگان فقط یک اخم نشان دهیم، بخشی از صنعتشان فرو خواهد ریخت!
من نوشت: تجربه نشون داده که تا من میرسم، بارون بند میاد! پیشنهاد میکنم دوستان از بنده به عنوان چتر استفاده کنن!
ب ا ر ا ن نوشت: میخواستم روزتون رو بهتون تبریک بگم، ولی روم نشد sms بدم. از همینجا تبریک میگم، ایشالا که بخونین!
۱. هاشم صباغیان عضو نهضت آزادی، آزاد شد.
۲. یک دفترچه ای یافته ایم که خوراک شیوه ی **w&d خودمان است. اولا به این دلیل که فصل مشترک صفحاتش چندان محکم نیست و به سادگی می توان صفحه ی نوشته شده را کَند، ثانیا که اوراقش کوچک می باشند و می توان با یک دست مچاله نمود و به زباله دان سپردشان.
۳. یک شیرمرد یا احیانا شیرزنی پیدا بشود و به این رنگ قرمز/نارنجی حالی کند که به ریشِ ما نمی آید، ما بسیار ممنونش می شویم! داریم زنگ می زنیم از نواحی چانه به سوی اطراف صورت!
۴. به شدت علاقه پیدا کرده ایم به تند کردنِ غذا با فلفل قرمز و سپس نوشِ جان نمودن و بعضا مثل ... باز نمودن دهان برای جلوگیری از سوختن!
۳و۴. لحظاتی پیش به این نتیجه دست یافتیم که شاید بین فلفل قرمز خوردن و قرمز شدنِ ریشمان رابطه ی مستقیم باشد. احتمالا باید به حاج خانم بسپاریم تا فلفل سیاه را جایگزین قرمزش کنند. باشد که ریشمان سیاه تر بشود!
۵. دلمان می خواهد سرِ فرصت برویم حوزه، آخوند شویم که ببینیم این دوستانی که بعضی دروس را به خاطر اینکه از اَواخَند*** بدشان می آید می حذفند، از ما هم بدشان خواهد آمد یا خیر.
۶. دیروز رفتیم یک سری به بازیِ اتکای گرگان با ماشین سازی تبریز زدیم. تماشاگرانمان همچنان بسی بی تربیت تشریف دارند. به بهانه ی اعتراض و به دلیل علاقه به راه رفتن زیرِ باران، بین دو نیمه ورزشگاه را ترک نمودیم و تا منزل قدم زدیم. اما وسط راه باران قطع شد و ضایع شدیم!
۷. بعضی ها حواسشان را بیشتر به ما جمع کنند. می ترسیم پررو شویم و کار دست خودمان -و شاید خودشان- بدهیم. اگر مومن بودن به انگشتر داشتن بود، انگشترفروشِ سر چهارراهِ ما از همه مومن تر بود!
* خروس را از جانب ریش قرمز بودن به این پست مربوط نمودیم!
** w&d = Writing & Deleting همان شیوه ی نوشتن و بلافاصله دور انداختنِ خودمان! خواستیم کلاسمان را بالا ببریم با این لغت
*** جمع مکسرِ آخوند است!
چند وقت پیش تو خبرا داشتیم که یکی از مفتی های عربستان فتوا داده بود که اختلاط زن و مرد جایز است؛ چند روز بعدش چند نفر معترض رفته بودن درِ خونه ش اعتصاب کرده بودن و داد میزدن که: «به زنِت بگو بیاد بیرون میخوایم باهاش اختلاط کنیم»
یادش بخیر قدیما رفقا بودن هی با هم میرفتیم پیاده روی. خودم معروف بودم به اینکه همش پایه هستم برای ول گردی و الکی خیابون متر کردن. حالا دیگه هیچکس نیست که بخوام پایه باشم و باهاش برم. هیچکس هم پایه نیست که با من بیاد. مجبورم تنهایی تو یه روز ۴ ساعت پیاده برم که پام دوباره تاول بزنه!
از تنهایی مسجد رفتن هم خسته شدم. مجبورم برای تنوع از اینجا یه ساعت بکوبم برم مسجدالاقصای گلشهر که شاید یه آشنایی اونجا پیدا کنم؛ که نمیکنم!
خدا بیامرزه علی رو که الان اونم تو مایه های خودمه وضعش. اون بدبختم تو تهران زده تو تیریپ عزلت نشینی و حال نکردن با جماعتِ آدمیزاد.
+ مجتبی همچنان هِی میره تهران و خوابگاه گیر نمیاره و دیپورت میشه! امشب دوباره برمیگرده.
++ با مجتبایمان هم هیچوقت در حدی صمیمی نبودیم که حالش را ببریم. همچنان که با معین و خواهر گرامیمان و والدینِ محترممان نبودیم.
آدم بره به کی بگه؟!
قیافه م داره میشه مث آدمای داغون. هر 10 دقیقه یه بار باید برم یه آب به صورتم بزنم که بدبختی از تو چشام نزنه بیرون.
راه رفتنم همیشه مثل آدمای داغون بوده. هنوزم همونه. فک کنم بالای سه چهارم زندگیم رو باید لنگ لنگان طی کنم. حالا یه مدت به خاطر پیچ خوردگی، یه مدت به خاطر لگد خوردگی، یه مدت هم به خاطر تاول زدگی.
حرف زدنم فک نکنم مث آدمای داغون شده باشه. فک کنم هنوز میتونم حواسمو جمع کنم که صدام نلرزه.
چقدر خوبه آدم بتونه تو هر حالتی به هر کی که رسید یه لبخند ملیح تحویلش بده!
محمدهادی که معلوم نیست چی شده که مسجد جامع نمیاد. سید فهیم هم 10 روز یه بار پیداش میشه که معمولا عجله داره. آرمین هم رفته شده مکبّر ثابت حاج آقای بهبهانی.
اصلا منم تصمیم گرفتم تحریم کنم مسجد جامع رو. دیگه نمیرم.
۱.
«اهانت به نمادهای برادران اهل سنت از جمله اتهام زنی به همسر پیامبر اسلام [عایشه] حرام است. این موضوع شامل زنان همه پیامبران و به ویژه سید الانبیاء پیامبر اعظم -حضرت محمد(ص) -می شود.»
۲.
یک منبع مطلع گفت که ابراهیم یزدی دبیرکل گروهک غیرقانونی نهضت آزادی بعد از ظهر روز جمعه به همراه هاشم صباغیان* نفر دوم این گروهک در اصفهان بازداشت شده است.
- همین دیروز حاجی مجددا ما را با آقای صباغیان مقایسه نموده بود از حیث پروفسورالریش بودن!
۳.
عجب حالی داد دو روز حرفی برای گفتن نداشتن! یا به عبارتی حرف داشتن ولی بسته بودنِ دست.
الان همه چی آرومه. منم خیلی خوشحالم!
* هاشم صباغیان (زاده ۱۳۱۶ تهران) از نیروهای ملی مذهبی و وزیر کشور دولت موقت بود. ضمنا ریش پروفسوری هم داشت!
یادته میگفتم این حرف زدنای الکی میتونه تبدیل به عادت بشه؟ تبدیل بشه به کار بیخودی که قطع کردنش سخته؟
الان دیگه مطمئن شدم که اشتباه نمیکردم!
یعنی رسما مخدری انگار! از اون انواعش که خودِ معتادم ازش خوشش نمیاد، ولی برا ترک کردنش باید دست و پاشو بست به تخت. حالا من باید هرچی شماره و آیدی ازت داشتم طوری گم کنم که یه وقت وسوسه باعث مزاحمت نشه؛ یا احیانا یه دوست احمق باعث نشه که اشتباها اس ام اس بفرستم واست!
شماره و آیدی رو میشه یه کاریش کرد، خودت رو چیکار کنم که هر روز تو چشمی؟!
حالا باز بیا بگو زبونت تیزه و نیش داره و اینا!
+ چقدر پررو شدم من که اینقدر راحت دارم اینارو اینجا مینویسم!
+ اصلا به «ترک عادت موجبِ مرضه» اعتقاد ندارم. به نظرم ترکِ این عادت خیلی خیلی هم مفیده.
+ لعنت به همه ی فکرهای بدی که دیگران میتونن در مورد حرف زدنِ ما بکنن
یک اقدام خیلی هوشمندانه ای رو سازمان فرهنگی - ورزشی شهرداری گرگان انجام داده، که حیفم اومد ننویسم در موردش:
اینجا ما یه میدان/فلکه داریم که شهرداری صدایش می زنیم (البته اگر اشتباه نکنم رسما اسمش باید وحدت باشد). دوستان لطف نموده و یک حرکتی انجام داده اند که فقط یک عده ی خاصی بتوانند دورش پیاده روی کنند. یک پلِ هواییِ عظیم nمتری دو طرفش زده اند، که مسیرِ حرکتِ آدم را حدودا سه برابر می نماید (و البته هر دو طرف هرکدام از پل ها به پله برقی مجهز است که فقط به طرف بالا حرکت میکند، برای پایین آمدن باید از پله های معمولی استفاده کرد). و زیر همان پل ها، وسط و حاشیه های دو طرف خیابان را نرده آهنی به ارتفاع حدودا 1متر گذاشتند. با این اوصاف این افراد میتونانند از مسیر استفاده کنند:
۱) افراد بافرهنگ: اینگونه افراد مثل بچه ی آدم به طولانی شدن مسیرشان هیچ توجهی نمیکنند و خیلی راحت از پل هوایی استفاده میکنند. اگر پله برقی هم نبود احتمالا مشکلی برایشان وجود نداشت.
۲) افراد ورزشکار: این قشر عزیز، میتوانند از نرده هایی که کشیده شده، به عنوان موانع تمرینی برای تمرین مسابقات دوی ۱۱۰متر با مانع استفاده کنند. یعنی مثل بز اَخوَش از روی نرده ی اول پریده، وارد خیابان شده، در وسط مسیر از روی نرده ی سوم پریده و پس از عبور از نیمه ی دوم، با پرش از نرده ی آخر وارد پیاده روی مورد نظر شوند.
۳) افراد ورزشکارِ بافرهنگ: برای این دوستان هم تدبیری اندیشیده شده. این جماعت میتوانند با استفاده از پله های عادی از پل بالا بروند، و پس از طی مسیر روی پل (ورزشکارترها می توانند مسیر را با پشتک وارو طی کنند)، در خلاف جهت پله برقی که به بالا حرکت می کند، به پایین بروند تا عضلات پایشان قوی تر بشود.
طبعا بقیه ی افراد باید به سرعت خودشان را به یکی از گروه های مذکور ملحق نمایند. در غیر اینصورت باید مثل گروه فلک زده ها ۱۰۰ الی ۲۰۰ متر طی طریق بنمایند تا از محدوده ی مانع گذاری شده خارج شوند!
توضیح: اصولا دوست ندارم چندبار -اونم متوالی- از یه کتاب اینجا مطلب یا شعر بذارم. ولی دو دلیل باعث شد که گیر کنم رو فریدون مشیری. یکیش این بود که "از خاموشی" یه تیکه هایی داشت که واقعا نزدیک به خودم بود؛ یکی دیگه هم این بود که فروغم رو گم کرده بودم! دیشب فروغ پیدا شد که احتمالا از فریدون به سمت فروغ حرکت خواهم نمود. شاید بعدش هم بریم فریدون فروغی!
پ.ن: نمیدونم چه مرضی دارم که یهو کلی حرف پیدا میکنم برای گفتن/نوشتن. ولی دوست ندارم مطالبم زیاد طولانی بشه، بقیه رو چک نویس میکنم که شاید بعدا بذارم/شایدم نذارم!
خدایا همچنان مخلصتم، همچنان متشکرم، ولی دارم دیوونه میشما! حواست هست؟! از اون بالا مارو میبینی یا بگم بچه ها چشم پزشک معرفی کنن بهت؟ هوا رو داری یا رفتی هواخوری؟
ولی جدا از شوخی حال میکنم باهات که هستی، که نمیگی «میخوای بعدا حرف بزنیم؟»؛ نمیگی «تو ازم کوچیکتری!»، که اگه میگفتی، هیچکس نمیتونست باهات حرف بزنه؛ نمیگی «الآن کلاس دارم بذارش برا بعد»؛ حتی نمیگی «دیگران به حرف زدن من و تو حساس میشن!». همیشه هستی که آدم بتونه محکم بگه: «حسبنا الله و نِعم الوکیل، نِعم المولی و نِعم النصیر».
به خواب می ماند،
تنها، به خواب می ماند
چراغ، آینه، دیوار، بی تو غمگینند
تو نیستی که ببینی
چگونه با دیوار
به مهربانی یک دوست، از تو می گویم
تو نیستی که ببینی، چگونه از دیوار
جواب می شنوم.
تو نیستی که ببینی، چگونه، دور از تو
به روی هرچه درین خانه ست
غبارِ سربیِ اندوه، بال گسترده است
تو نیستی که ببینی، دل رمیده ی من
بجز تو، یاد همه چیز را رها کرده است.
تو نیستی که ببینی - فریدون مشیری
بایزید بسطامی میگه: «یا چنان نمای که هستی ، یا چنان باش که می نمایی»
+ اولیش جالب نیست و دومیش خیلی سخته، راه حل سومی نیست؟!
۲. امروز دیگه با خیال راحت میگم جای بعضیا خالی بود -هرچند زیاد هم خالی نبود!- ولی اینو میگم چون دیگه بعضیا نمیتونن حرف در بیارن!
۳. نیمدونم من چه کاره ی کلاسم که در مورد وبلاگ میان با من صحبت میکنن. خانم دوست اگه فرصت کردن یه مراجعه به سیدجواد بکنن ببینن چی میگه. من حوصله فوروارد کردن ندارم
۴. اشکالی داره مث گاوِ مش حسن سرتُ بندازی پایین و بری تو کلاس و دقیقا مث همون مورد مذکور سرتُ بندازی پایین و بری بیرون؟