نمیدونم چی شده که این اواخر حشرهها به چشمِ بنده علاقهی وافر پیدا کردن! اصلا یه چیزی فراتر از علاقه؛ عشق، اونم تا مرحلهی فنا! همینطوری که دارم راه میرم یهو میبینم که یه حجمِ سریع و سیاه و ریز داره در یک حرکتِ سهمیوار به طرفم میاد؛ بعد یهو میره تو چشمم! نیست چشای من خیلی خوشگل و دلبر تشریف دارن، این بندگانِ خدا میان خودشونو میکوبن بهش که در کنارِ معشوقشون فنا بشن!
فک کنم تو این هفته سه چهار باری این اتفاق افتاده.
تو این هفته دوبار خواب دیدم داره بارون میاد! الآن weather.com میگه که ده روزِ دیگه بارون میاد. ایشالا که ایندفه پیشبینیش عوض نشه.
همچنان تو مدلِ وراجی به سر میبرم. با همه اونایی که قبلا اصلا حرف نمیزدم اگه موقعیتش پیش بیاد شوع میکنم به حرف زدن! در واقع تا حالا تو برگشت به همون وضعیتِ دلخواهِ خودم فقط در موردِ همین وبلاگ موفق بودم!
+ از نظر روحی توپم! درس داره وضعش بهتر میشه؛ کار هم یکمی داره بیشتر راه میوفته. عوضش از نظر جسمی کاغد مچاله هم نیستم! همینطوری الکی یهو سَردم میشه؛ زانوی پای راست و شستِ پای چپم هم درد میکنن. (کمتر از دو هفته دیگه احتمالا باید بریم مسابقات). سردرد هم بعضی وفتا یهبارکی سراغی ازم میگیره.
چندلحظهبعدنوشت: تصحیح میکنم، توپِ توپ هم نیستم! الآن ناگهان رفتم تو همون حالتِ روانیِ خفنی که احتیاجِ شدید حس میکنم برای اینکه یه نفر کنارم باشه که باهاش حرف بزنم؛ یا با من حرف بزنه!
له شدنِ پرسپولیس در مقابلِ سپاهان را به همهی هوادارانِ این تیم تسلیت و به هوادارانِ آن تیم تبریک عرض میکنم.
به مناسبتِ منهدم شدنِ رئال مادرید با مورینیو و رونالدوی منحوس توسطِ بارسای گواردیولا و مسیِ محبوب؛ برای هوادارانِ این تیم زبان درمیآورم و برای هوادارانِ آن تیم کف میزنم!
تولدِ سعید (ملقب به بالِ سایبرِ وینسار!) هم مبارک.
تولدِ معینِ خودمان هم به گمانم امروز باشد! آن هم مبارک باشد بد نیست.
+۱تا۳ تربیتبدنی - ۳تا۵ تمرینِ تیمِ فوتبالِ دانشگاه - ۵تا۷ امتحانِ میانترمِ آمار و احتمالاتِ مهندسی!
- یا اونقدر بیادبی که سلام هم نمیکنی؛ یا اونقدر پررویی که روزی ۲۰بار مزاحم میشی!
مهم: حالِ من که خوبه؛ حالِ شما چطوره؟
می فشارد به دلم پایِ درنگ
ماتِ این پردهی شبگیر که میبازد رنگ
هوشنگ ابتهاج
دیرگاهیست که روشن نکند دخترِ ماه _
دشتِ تاریکِ مرا.
همهجا خاموشیست
وای تاریکی و تنهایی، دردانگیز است.
چه شد آن شورِ بهار؟
چه شد آن گرمیِ عشق؟
همهجا پاییز است.
کوه تا کوه به گردِ سرِ من اندوه است.
دشت تا دشت به پیشِ نگهم نومیدیست.
سینهام از غمِ بیعشقی و بیهمنفسی لبریزست.
مهدی سهیلی
اسمِ این دورانِ زندگیمو میتونم بذارم دورانِ حرافیِ مُهلک.
تا یه سالِ پیش، و تا حدودی میشه گفت تا ۶-۷ماهِ پیش، اصلا حال نداشتم حرف بزنم! باید ۳-۴نفر از چپ و راست سیخم میکردن تا دو کلمه حرف ازم در بیاد. وقتی با رفقا جایی بودم، هر ۱۰دقیقه یهبار باید یکی ازم میپرسید: «تو چرا ساکتی؟»! در حدی بودم که وقتی با بچههای فوتبال یه هفته تو مسابقاتِ رشت هماتاقی بودیم، هر روز یکی در موردِ من یه اظهارِ نظرِ جدید میکرد! محسن میگفت: «این مغیثه (مغیثه مثلِ پسره و دختره و ...، نه مثل مهدیه و هانیه!) فک کنم یه فیلسوفی چیزی باشه! خیلی متفکر نشون میده!». سلمان میگفت: «به نظرم این یه شخصیتِ خاصِ سیاسی داشته باشه!». یکی دیگه که یادم نیست کی بود: «این پسره بهش میاد از اون نوابغی باشه که کلا حرف نمیزنه ولی یهو یه حرفِ مهمی ازش در میاد!». سهراب از این حرف نزدنِ من استدلالِ خودشو کرده بود و یه بار ازم پرسید: «آقا مغیث! شما متاهلی؟!» گفتم: «نه؛ چی شد که یه همچین سوالی پرسیدی؟!». گفت: «آخه یه جوری هستی، حرف نمیزنی با هیشکی؛ نامزد چی؟ اونم نداری؟!»!
الان شدم برعکسِ اون چیزی که این همه سال بودم. دیگه اونقدری حرف میزنم که باید از اینطرف و اونطرف سیخم کنن تا خاموش بشم! چسبِ دهنم نچسب شده انگار! باید بدم مثل این کفشی که همین اواخر خریدم، جای چسباش یه جفت دکمهی منگنهای بزنن که محکمتر بسته بشه! بعضی از دوستان که از این فرصتِ طلایی استفادهی لازم رو کردن و اطلاعاتِ موردِ نیازشون رو کسب کردن از وراجیهای من. بعضیا ولی شاید فرصت رو هنوز درک نکرده باشن (ولی-شاید-هنوز؛ یه شکلِ بدی پیدا نکرده این جمله؟!). باید مثل ایرانسل آگهی بدم که فقط فلان روزِ دیگه تا پایانِ طرحِ حرافیِ مهلکِ غیاثالدین باقیست! آخه ممکنه همین روزا یهو شارژم تموم بشه و برگردم به همون حالت عادیِ خودم؛ که البته خودم همون حالتو بیشتر ترجیح میدم.
نمیدونم دلیلش دقیقا چیه. شاید یه دلیلش همین وبلاگنویسی باشه. آخه یادمه اون اوایل تو "یک مشت حرفِ مستانه" هی خودمو مجبور میکردم که یه چیزی بنویسم! الان ولی اگه دو روز هیچی ننویسم منفجر میشم! اونقدر اینجا حرف میزنم که حرف زدن تو دنیای واقعی هم عادیتر شده برام. شاید هم به خاطرِ افرادی باشه که قبلا نبودن و تو این یه ساله اضافه شدن به زندگیم. اگه اینطوری باشه باید خوشحال باشم؛ چون شاید قبل از این کسی نبود که بتونم باهاش حرف بزنم، ولی حالا همچین آدمایی رو دور و برم دارم. (که تا حدودی رد میشه این نظریه! چون با همونایی که یه سال پیش زیاد حرف نمیزدم هم الان هی حرف میزنم!)
الان اگه تهموندهی همون شخصیتِ مظلومِ گوشهنشینِ درویشِ سابقم اجازه بده، تا صبح مینویسم! ولی اجازه نمیده دیگه ...
اولا که عیدِ غدیر مبارکِ صاحبش.
ثانیا گزارشِ ۱۰روزهی هواشناسی میگه که تو ۱۰روزِ آینده ۷روزِ کاملا آفتابی و فقط ۳روزِ (کمی تا قسمتی) ابری داریم! دیگه دارم شک میکنم به اینکه تو آذرماهِ یک شهرِ شمالی زندگی میکنم!
ثالثا امروز سالروزِ تولدِ ژنرال پینوشه هم هست که ربطی به من نداره. این هم مبارکِ همهی دوستدارانِ این شخصیت.
--> اصولا بالای ۹۰درصدِ افرادی که در موردِ تفکراتِ سیاسیِ بنده نظر میدن اشتباه میکنن. شاید دلیلش اینه که دارن در موردِ چیزی که وجود نداره اظهارِ نظر میکنن!
* در حالِ مطالعهی سیمایِ زنی در میانِ جمعِ هاینریش بُل تو سالن PC بودم که کشف کردم که لغتِ رفوزه رو از روی Refuse برگردان کردن. کلی شادمان شدم از این کشفِ بزرگ!
واقعا کارِ ما به کجا رسیده که کیهان، به عنوانِ یک روزنامهی رسمیِ کشور، باید مطلبی در موردِ گزارشِ فلان سلطنتطلب از نحوهی گلپوچ بازیکردنِ مهدی کروبی در داخلِ زندانِ شاه بنویسد؟
به کجا رسیدهایم که ستونهای مختلفِ کیهان و وطنِ امروز، باید محلِ هجویاتِ جنابِ آقایِ حسین قدیانی -رئیسِ سازمان بسیج دانشجویی کشور- باشد؟
کاری به مطالبی که این برادرِ بزرگوار روی وبلاگِ شخصیِ خود منتشر میکنند ندارم، که آنجا قطعهی خودشان است، اما آیا واقعا روزنامههای رسمیِ کشور جای این ادبیاتِ سخیف و تمسخرآمیز است؟!