در راستای تلخسازی اوقات، عرض کنم که ... علی بود که ناقصالعقل بود و پسرعموم بود ... خانمش مریضه. بیکار بودین دعا کنین این یکی دیگه از دست نره. بنده خدا همین که با علی باید زندگی کنه خودش بزرگترین بیماری بود، حالا یه مرض دیگه اضافه شده.
نرمافزار آزاد یعنی نرمافزاری که به آزادی و جامعه احترام میگذارد. در مورد هر برنامهای دو حالت وجود دارد: یا اختیار برنامه به دست کاربر است و یا این برنامه است که اختیار کاربر را به دست دارد و او را کنترل میکند. برای اینکه کاربر بتواند اختیار برنامه را داشته باشد و آن را کنترل کند به ۴ آزادی اساسی نیاز دارد: صفر: بتواند هر گونه که خواست برنامه را به کار ببرد. یک: بتواند کد منبع برنامه را بخواند، و تغییر دهد، تا کامپیوترش آنچه را که او میخواهد انجام دهد. دو: بتواند کپیهای کاملی از برنامه تهیه کرده و به دلخواه در اختیار دیگران بگذارد. سه: بتواند برنامه را با تغییراتی که خودش در آن ایجاد کرده تکثیر کند و به دلخواه در اختیار دیگران بگذارد. چنین نرمافزاری که این آزادیها را به کاربر بدهد نرمافزار آزاد مینامیم. اگر کنترل برنامه به دست کاربر نباشد، آنگاه آن برنامه کنترل کاربر را، و برنامهنویس کنترل برنامه را به دست میگیرد. این یعنی نرمافزار غیر آزاد. این یعنی بی عدالتی، و هدف ما این است که از شر این بیعدالتی خلاص شویم.
* حالم بهم خورد اینقدر از عشق یک طرفه و رفتنِ یار و تنهایی و کوفت و زهر مار شنیدم! خداییش اینا خودشون خسته نمیشن اینقدر با این یه موضوع میخونن؟ خب رفت که رفت دیگه! صد بار که نمیره که. یه بار رفت تموم شد. خدافظ که رفتی! شب بخیر!
این دندوندردِ ما نمیره در فراقش ترانه بسراییم!
نیم ساعت بعد: صدای بلند جواب نداد. مدتها بود که همچین دردی نداشتم. به شدت داره اذیت میکنه نصفه شبی. کدوئین که جواب نمیده چیز دیگهای هم ندارم.
الان متوجه شدم که خودم تو جملهی اول از رفتن و اینکه یکی نیست و اینا نوشتم! هه هه!
مُردم! :(
امشب آبجی رفته بود برای یک عمل مختصر. الان برگشته و خب مشکل حل شده. اما یه موردی پیش اومده برای من ...
داشتم نماز مغرب میخوندم که آبجی داشت با حاجخانم میرفت (چون حاجخانم میخواست بره گفتن دیگه من نیام). نماز مغربم تموم شد. با یک سوال جدی مواجه شدم! - قبل از ادامهی ماجرا، یه توضیحاتی بدم اونم اینکه این فکر و یه سری بحثایی که میکنم کلا مزخرفاته! در اینکه این عملک (عمل کوچک!) یه کار کوچیک بود و نگرانی نداشت شکی نیست، ولی خب با توجه به اتفاقی که تابستون افتاد، یه جو جالبی اینجا شکل گرفته که هرکی یه چیزش میشه - هرچی هم که پیش پا افتاده باشه - به سرعت میرسه به بحث مرگ و حتی وصیت و این حرفا! شاید خیلی مسخره و احمقانه به نظر بیاد ولی من از این جو به شدت راضیَم!
... خب عرض میکردم که با سوال مواجه شدم. اونم اینکه بعد از نماز گفتم خب یه دعایی هم برای این خواهر گرامی بکنم. ولی ناگهان این سوال به ذهنم خطور کرد که چه دعایی بکنم؟ اینکه زنده برگرده؟ خب برنگرده! چی میشه مثلا؟ باز نیاز به توضیحه که اشتباه برداشت نشه که من از خواهرم بدم میآد. نه اصلا اینطور نیست! این احساس رو کلا دارم! همش با خودم فکر میکنم که خب اصلا از کجا معلوم که زنده موندن یک آدم براش بهتر باشه تا مردنش؟! همینطوری مردد بودم که دعا کنم زنده بمونه یا هرچی خدا میخواد همون بشه (که چه آدم دعا کنه چه نکنه خب هرچی خدا بخواد همون میشه دیگه!) یا چی که خودش که دم در بود به شوخی گفت دعا کنین زنده برگردم! پرسیدم جدی میخوای این دعا رو کنم؟ آخه همین الان داشتم بهش فکر میکردم! گفت نه دعا کن اقلا درد نکشم اگه قراره بمیرم! گفتم باشه همین که تو گفتی رو میگم. بعدش که رفت بیرون یهو یه چیزی یادم اومد! با خودم - البته با صدای بلند! - گفتم اوه نه! اگه بمیره که من مجبور میشم دو سال نمازای حاجی رو بخونم - حاجی چهارسال نماز انداخته گردن من و آبجی که دو سالش سهم منه دو سال سهم آبی، هرچند نفهمیدیم این چهار سال از کجا اومده! تا اونجایی که ما دیدیم حاجی همیشه نماز میخوند و تا اونجایی که شنیدیم از چند سال قبل از مکلف شدن هم میخوند! آقشیخی بود واسه خودش مثلنا! - دعا میکنم زنده بمونه! معین هم که همون حوالی نشسته بود شنید و به سرعت رفت آبجی رو که داشت میرفت صدا کرد و به گوشش رسوند. در نتیجه نماز عشای بنده هم نصفش با خندهی البته کنترلشده سپری شد!
خلاصه ... به نتیجهی قطعی نرسیدم سر این قضیه که آدم بمیره بهتره یا نمیره! حالا مثلا حاجی خیلی دلش میخواست زنده بمونه موقعی که سالم بود همش میگفت من میخواد دویست سال عمر کنم! موقعی که مریض بود هم خیلی وقتا گریه میکرد و یه بارم گفت من باید باشم نتیجه زندگیمو ببینم. خب واسه یه همچین آدمی دعا میکنم که به آرزوش برسه. هرچند واسه حاجی هم وقتی خیلی حالش خراب شده بود نمیتونستم از ته دل دعا کنم زنده بمونه چون میدیدم که خوب نمیشه و هرچی بیشتر میمونه بیشتر اذیت میشه. ولی خب واقعا نمیدونم چرا من باید برای یکی دیگه آرزوی زندگی طولانی کنم! مرگ هم به هرحال یه اتفاقی هست که باید بیوفته دیگه! حالا الان یا چند سال دیگه. شاید بمونیم و کار خوب کنیم و مثلا اون دنیامون آبادتر بشه. شایدم برعکسش بشه و دهنمون سرویس بشه. کی میدونه آخه؟
خلاصهتر اینکه من همچین آدمیام! یه وقتایی حتی به این فکر میکنم که اگه یکی ریق رحمتو سر بکشه - البته اگه خودشم خیلی دلش به دنیا نباشه و از این اتفاق ناراحت نشه! - کمِ کمش واسه من یه مقداری مایهی مظلومنمایی و بهانه برای افسردگی و حواسپرتی و خنگی و این چیزا داره دیگه! البته اگه مسائل کفن و دفن و انحصار وراثت و این چیزا بیوفته گردنم یه مقداری سخت هست. ولی فک کنم میارزه به موارد اولی که گفتم!
لب خواهرمان دچار یک عدد کیست شده که باید برود بردارد. چیز مهمی نیستها، ولی احساس میکنم نفرین شدهایم انگار! قبول دارم که چندان خانوادهی خوبی برای حاجی نبودیم، ولی مسلما آنقدرها هم بد نبودیم که دعا کرده باشد بعد از خودش هر روز یکیمان گرفتار دکتر و دوا باشد!