من کده

اینجا ملک شخصی من است ...

من کده

اینجا ملک شخصی من است ...

گفتگو - همچنان ولگردی!

گفتمش:

      - «خالیست شهر از عاشقان؛ وینجا نماند

مرد راهی تا هوای کوی یاران بایدش.»

گفت:

      - «چون روح بهاران آید از اقصای شهر،

مردها جوشد ز خاک،

                     آن سان که از باران گیاه؛

وانچه می باید کنون

صبر مردان و دل امیدواران بایدش.»

گفتگو - شفیعی کدکنی



فردا احتمالا یه سر میزنم به خواجه نصیر و ممد موفق و ممدحسن.

شاید فردا بعد از ظهر برگردم


+ یه مطلبی رو نوشته بودم که دو دل بودم تو انتشار یا عدم انتشارش. وقتی خواستم ثبتش کنم دیدم نمیشه! این یعنی لابد قسمت نبود خب. به همین دلیل فعلا در موردش حرف نمیزنم تا بعد ...


اینجا تهرانه

اینجا تهرانه یعنی شهری که

غیاث الدین به این عظمت توش کوچیکه!



تو خوابگاه دانشگاه امیرکبیر نشستم و با وایرلس دارم وبلاگمو آپ میکنم


شام آخر با امید

دیشب و امروز روز شانسمون بود

دیشب که خوابگاه گیر دادن و گفتن امسال قانون شده که آوردن مهمون ممنوعه. مجبور شدیم بریم خوابگاه خودگردان پارسال امید بخوابیم. دمشون هم گرم که یچه های خوبی بودن مسئولین.

امروز از ظهر رفتیم چرخیدیم. اکانت وایرلس امید هم تموم شد (الان از یکی دیگه گرفته). قرار بود صبح بریم صنعتی که پدرام میخوام بره کاشان و رفتنمون کنسل شد. قرار  شد رخش بیاد داخل شهر که ظاهرا حذف و اضافه داشت و نتونست بیاد و زیارتش حاصل نشد! ساعت امید افتاد و شیشه ش شکست و مقداری رفت تو پاچه ش. غروب دیر رسیدیم خوابگاه و به شام نرسیدیم. آشپرخونه طبقه هم در دست تعمیر بود و گفتن به طبقات دیکر مراجعه کنید.


امشب دارم میرم تهرون. اگه خدا بخواد یه شب امیرکبیر میمونم و بعدش دیگه مث آدم برمیگردم به دیار یار ...

درسفرنوشت

اینجا همچنان ایران است اما این بار صدای مرا از اصفهان می شنوید.:victory:

قصد داشتیم یک چند روزی ترک اینترنت را هم داشته باشیم به همراه ترک دیار، ولی این امید وسوسه کنند ی خبیثیست!:diablo:


حس و حال نوشتن که خفن هست، معتادانه دنبال کاغذ می گردم تا چرندیاتی بنویسم. فقط 4برگ کاغذ سهم راه حدودا 15 ساعته ی تشریف فرماییِ مبارکم به اینجا بود که تا حدود قم کافی بود، برای بقیه ی راه تقوای الهی پیشه کردم و انتخابات الویرا را خط خطی ننمودم!:mail1:

بسی هم لذت بردم از همان 4 برگ پشت و رو = 8 صفحه اتوبوس نوشت. اسکنری اگر در اختیار داشتیم حتما اسکن می کردیم تا از فاز عظیم خواندنش بهره ببرید، ولی بسیار بسیار افسوس! شاید هم پس از رجعت عکسی با کانِن معین بگیریم و اینجا آپلود نماییم صفحات مذکور را.

+ کاملا تابلو می نماید که این یکی دو روزه بدون حضور اینجانب، اصلا فضای اینترنت سرد و بی روح شده، نیازی نیست که در نظرات گهربارتان این نکته را ذکر کنید.:boast:

+ کلاس های دانشگاه هم که -تا آنجا که ما مطلعیم- تا آمدن بنده به تعویق افتاده. حکما خودشان فهمیده اند که بدون غیاث الدین، سطح علمی و فرهنگی و ورزشی و ادبی و ... کلهم اجمعینِ دانشگاه از حد زیرگذر عابر پیاده ی میدان بسیج هم پایینتر است.

- شاخک های نداشته مان می گویند که یک نفر از بدون خداحافظی اختصاصی رفتنمان ناراحت است. امیدوارم نباشد و اگر هست، مارا عفو بنماید. :sorry:



اینجا بالاجبار از وظیفه ی بازرسی چهره به چهره ی دسته ی خاصی از عابران مرخصیم. وقتی مطمئن باشی که رهگذر مورد نظر، او نیست، نظر کردن بی جا چرا؟

غیر از امید که فعلا همچنان آویزانش هستیم و اکنون در جوارمان خواب است، اینجا رخش خودمان را هم داریم که در حال معدنچی شدن است و باید سر بزنیم. مهمتر از آن دایی گرامی است که احتمالا ناهار خِفتش خواهیم نمود. عباس هم همین اطراف تشریف دارد ولی فعلا حس رفتن تا داران نیست. تا ببینیم چه پیش خواهد آمد.

کلا درس خواندن در یک همچین جایی را مثبت ارزیابی نمودیم، تنها مشکل همان «بلا خیزی از تن ها» است که مجبور می کند انسان را به «خو کردن به تنهایی» و ایضا «بومی گزینی!». بومی گزینی به این خاطر که زندگی خوابگاهی به زور آدم را می چسباند به یک عده تَن!



یک نکته ی مهمی را داشت یادمان می رفت: در اتوبوس فالیدیم*. غزل «خرم** آن روز کز این منزل ویران بروم» آمد. سکندری خوردیم از باربط گوییِ حافظ، آن هم از نسخه ی موبایلش!




* فالیدیم = فال گرفتیم (این سبک افعال از عواقب هم صحبتی با بعضی هاست که البته حالا از آن محرومیم.):nea:

** در نسخه های عمومی خُرَّم ذکر شده، اما حافظ در نسخه ی اختصاصی اینجانب که با مهر شخصی به بنده اهدا نمود، لغط*** را به صورت خَرَم اعراب گذاری نمود و فرمود که لغط اصلی هم همین است، آن یکی را به خاطر جلوگیری از حملات دشمنان تغییر داده است.

*** لغط را عمدا غلط ننوشتیم اما بلافاصله پس از مشاهده ی کلمه، دیدیم یوغور می نماید و تابلوست که غلط است. اصلاحش نکردیم تا بعضی شبهه برایشان ایجاد نشود که بنده معصوم هستم، بعضا خطا و اشتباه هم سر می زند از اینجانب.

پیش از سفر نوشت

امید فرمود که لپ تاپت را هم بیاور. ظاهرا در اصفهان نیز از این اینترنت کذایی در امان نخواهیم ماند!



دیروز دادیم ریشمان را آنکادر کردند.

- یعنی با ریش میخوای بری اصفهان؟

- نخیر حاجی جان، با اتوبوس میریم!

سفر

فردا بعد از ظهر با امید میرم اصفهان! همینطوری یهو خیلی ناگهانی تصمیم گرفتم برم یه جایی، که دیدم چون امید هنوز نرفته دانشگاه، باهاش هماهنگ کنم که با هم بریم. کلاسامون قراره از پس فردا شروع بشه ولی نمیدونم بچه ها میخوان برن سر کلاس یا نه. مهم هم نیست. مهم منم که دارم میرم سفر. معلوم هم نیست که تا کی بمونم. شاید 1 روز، شاید 1 هفته! شاید از اونجا هم سر به اینترنت بزنم، شاید هم نزنم. هیچی معلوم نیست!

ایشالا که این یه مدت گم و گور شدن یکمی این حال و هوای عصبی مزخرفُ از سرم باز کنه.



دارم انتخابات الویرای و. س. نایپُل رو میخونم. از اون خزان پیشوای مارکز خیلی روون تر و بهتره.

یک سوال بنیادی

یه سوال بسیار مهم از بیخ و بن دارم. ممنون میشم دوستان نظرشونو بگن:


- ما مسلمونا دین بهایی ها رو قبول نداریم و اونو یه دین ساختگی میدونیم. پس اونا تو ایران از هیچ کدوم از حقوق شهروندی برخوردار نیستن.

- مسیحیا و یهودیا دین اسلام رو قبول ندارن -که اگه داشتن خب طبیعتا باید ایمان میاوردن-. حالا میشه به اونا حق داد که به مسلمونا هیچ یک از حقوق شهروندی رو ندن؟


+ اینکه میگن مسیحیا و یهودیا باید به مسلمونا احترام بذارن، دقیقا به خاطر چیه؟ به خاطر اینکه باید به صاحب هر عقیده ای احترام گذاشت -که در این صورت باید ما هم به بهایی ها احترام بذاریم- یا به خاطر کثرت مسلمونها (که فک نمیکنم ملاک درستی برای قابل احترام بودن افراد باشه)؟

خواب چپ

دیشب خواب دیدم یه جایی با یه عده ای که فک کنم نمی شناختم نشسته بودم، خدمت آقای جوادی آملی؛ داشتن درس اخلاق می دادن بهمون با اون زبان شیرین همیشگی شون. الان که فک می کنم به خودم میگم: «چه غلطا! تورو چه به این حرفا؟»



یه پست فنی دادم تو وبلاگ کلاسمون در مورد مقایسه ی بلاگفا و بلاگ اسکای. بیکار شدین برین اینجا بخونین.



محمد بیچاره با من درد دل میکرد که: «با این بلایی که دانشگاه داره برا خوابگاه سر ما میاره، من دوباره تصمیم گرفتم انتقالی بگیرم برم.» نمیدونه من تو دلم قند آب میشه با این تصمیمش!


جشن خودکفایی

دیروز پسرعمه ی یک وجبی در حال بازی کردن Battlefield BadCompany2 دکمه ی جهت چپ لپ تاپ گرانقدر مارا از جا کَند! اینجانب هم طبق معمول موقعیت های مشابه، هنگ نموده و به زاویه ای خزیده و در و دیوار را رصد می نمودم:boredom:! اما استادمعین در یک عملیات شجاعانه شعار «میشود و میتوانیم» را ترجمه نمود و دکمه ی مذکور را جا انداخت:victory:. با این حرکت، خانواده ی ما در تکنولوژی جا انداختن دکمه ی لپ تاپ خودکفا شد و به خاطر این خودکفایی، سالانه 120 میلیارد دلار در هزینه های خانواده صرفه جویی خواهیم داشت. مدارکش هم موجود است. هرکس باور ندارد حضوری خدمت ما شرفیاب شود تا خدمتش ارائه دهیم. ضمنا روش ارائه شده توسط برادر ما 12 برابر از مشابه خارجی اش سریعتر و کم هزینه تر است. تا کور شود هر آنکه نتواند دید!:don-t_mention:

جشن خودکفایی هم فردا در زیر راه پله ی خودمان برگزار میشود. گور بابای دشمنان اسلام صلوات!



امروز مجددا قدوم مبارکمان را به دانشگاه گشودیم تا دانشجویان جدیدالورود را ببینیم و اندکی به چهره های پراسترس و جدیشان در حال پر کردن فرم های ثبت نام نظاره کنیم و شاد شویم!:lol:

اونوشت: شما همونی نیستی که هر روز دهنتو باز میکنی میگی بدم میاد از دانشگاه؟ پس چرا هرروز اونجا تِلِپّی؟!:hang3:



اونوشت 2:

- معذرت میخوام و زهر مار! یه بار دیگه الکی عذرخواهی کنی، ...:skull: [سانسور شد!]

- چشم دیگه تکرار نمیشه، معذرت میخوام!:give_rose:

غلط اضافی!

داره مث چی بارون میاد! اونقدری شدید هست که یکی به دیوونگی من هم روش نشه جلوی چشم حاجی بره بیرون خیس بشه! البته تا نیم ساعت پیش بیرون بودم، ایشالا لباسام که خشک بشه دوباره یواشکی در میرم!:tomato2:



امروز دوباره رفتم آموزشگاه که چیزای جدید که خواسته بودن رو تحویل بدم، الان که انجام شد، گواهینامه احتمالا میره برا حدود 3-4 هفته ی دیگه! مهم نیست البته، نیاز خاصی به گواهینامه ندارم.

فقط کاش یکی پیدا بشه به من بگه که به راهنمایی و رانندگی چه ارتباطی داره که بنده گروه خونیم چیه؟

+ خانم مشکانی(:curtsey:) -مسئول کامپیوتر آموزشگاه(:gamer1:)- ازم پرسید که برنامه نویسیم خوبه یا نه. منم فک کردم شاید نیاز به همکار داره، کلی ذوق کردم که کار پیدا کردم! گفتم نسبتا خوبه. اینکه با چی کار میکنم و اینارو پرسید، جواب دادم. ولی خیال باطلی بیش نبود! چون آخرش فقط گفت: "میشه اگه مشکلی داشتم ازتون بپرسم؟ آخه منم کامپیوتر میخونم:o" طبیعتا گفتم: "در خدمتم." شمارمو خواست که بهش دادم. حالا هی باید به خودم فحش بدم که تو که دو ماه و نیمه یه خط کد ننوشتی، مرض داری میگی هنوز برنامه نویسیم خوبه که حالا بنده خدا زنگ بزنه سوال کنه و مجبور باشی جواب پرت و پلا بدی به دختر مردم؟:mosking:



باز میخواستم یه چیزی اینجا بنویسم که یادم رفت!:dash1:


بعدنوشت: الان که یادم وامد چی میخواستم بنویسم، بیشتر سرمو میکوبم به دیوار!:dash1: چون خیلی چرت بود!

میخواستم بگم این روزا اونقدری گیجم که فرق مهتاب رو با ماهیتابه به زور تشخیص میدم، حالا از خانم مشکانی تا نیمای بابلی -که تازه دانشگاه ما قبول شده- شماره منو میگیرن که راهنماییشون کنم در موارد مختلف!