امروز رفتم شناسنامهی حاجی رو باطل کردم
دنبال کارای حقوق و بیمهی عمر و این حرفا ...
پنجشنبه رفته بودیم سر خاک حاجی. وقتی رسیدیم ننهجان اونجا بود. گفت دو نفر از تهران اومده بودن، ظاهرا آشنای مجتبی هستن. متاسفانه قبل از اومدنِ ما رفتن. بعدا پیگیرتر شدیم. گفتن که یه آقای نسبتا پیرمردی بود با یه جوون موبلند و هیکلی. اومدن و یه گل روی قبر حاجی گذاشتن و جوونه خیلی گریه کرده و طبق گفتهی ننهجون، میگفت که وقتی پسر (احتمالا منظور مجی بوده!) اینطوریه، حتما پدرشم یه آدم فوقالعادهای بوده دیگه! (نقل به مضمون، العهده علی الراوی!). حالا موندیم که این بندگان خدا کی بودن، چون خود مجتبی نمیدونه کی بوده. و از طرفی حاجی رو تو روستا دفن کردیم، و طبیعتا اگه کسی قصد داشته بیاد اونجا و آشنای مجتبی بوده، خب باید قبلش باهاش هماهنگ میکرد!
و سوالی شده این قضیه برای ما! که اینا کی بودن! اگه دستهگلِ روی قبر نبود میگفتیم ننهجان خیالات فرمودن، ولی هست دیگه!
هستن آدمایی که چند ساله دارن مریضداری میکنن. هم خودشون کلی سختی میکشن هم خودش از بیماری و ناتوانی خودش داره عذاب میکشه.
خدا رو شکر که ما فقط حدود سه ماه درگیر این شرایط بودیم.
هستن آدمایی که ناگهانی و بدون مقدمه میمیرن. مثلا با تصادف. مرگ این بندگان خدا هم برا اطرافیانشون خیلی دردناکه چون آمادگی پذیرشش رو ندارن، هم خودشون نمیتونن خودشون رو واسه مرگ آماده کنن.
خدا رو شکر که ما و حاجی سه ماه فرصت برای آماده شدن برای این اتفاق رو داشتیم.
هستن آدمایی که مشکل مالی دارن. وقتی عزیزشون مریض میشه به غصهی مریضیِ اون غصهی مخارج درمانش هم اضافه میشه. شاید حتی به خاطر پول نتونن دورهی درمان رو کامل طی کنن همین باعث بشه عزیزشون رو از دست بدن.
خدا رو شکر که ما مشکلی تو دورهی بیماری حاجی نداشتیم. خیالمون از نظر مالی تا حدود زیادی راحت بود و بیمه هم کمک کرد.
هستن آدمایی که بیکسن. وقتی یکی رو از دست می دن دیگه جای خالیش براشون یه مصیبت بزرگ ایجاد میکنه.
خدا رو شکر که ما اونقدر دور و برمون داشتیم که هم تو این سه ماه و هم بعد از فوت حاجی خودمون خسته شده بودیم از بس ملت اینجا بهمون سر میزدن.
هستن آدمایی که حریصن. تا یکی میمیره میریزن سر مال و اموالش دعوا میکنن تا یه لقمه مفتی نصیبشون بشه.
خدا رو شکر که آقشیخِ ما ما رو یه جوری بزرگ کرده که گرگ تربیت نشدیم.
هستن آدمایی که ناشکرن. فک میکنن مشکلی که براشون پیش اومده بزرگترین مشکل دنیاست. فک میکنن اگه اون چیزی که میخواستن نشده یعنی دیگه نباید دعا کنن. فکر میکنن خدا فراموششون کرده.
خدا رو شکر که ما هنوز اینجوریا نشدیم!
دوستانی که لطف کردن دعا کردن برای شفای حاجی!
لطف کنین از حالا دعا کنین برای آمرزشش
شاید این دعاتون مستجاب بشه اقلا
خیلی خیلی ممنونم از همه
خدایا ممنونم!
طبق معمول دفعات قبل، چند روز بهتر شد، یکی دو روز خیلی بهتر شد، و ناگهان یه حملهی دیگه ... فعلا به خیر گذشته
امشب فالودهی کرمانی درست کردم. از روی یه مجله البته! چیز جالبی شد ولی همونطوری که انتظار میرفت فقط خودم خوردم و حاجخانم! جنسش از جنس غذاهایی که مجی و معین میخورن نبود.
احتمالا به زودی شروع کنیم با کچل یه سری پروژهی خودتعریف انجام بدیم.
یه پیشنهاد کار هم شده که ظاهرا درآمد بسیار خفنی داره ولی جنس کارش از جنس کارهایی که من دوس دارم نیست :دی
یه تصمیم کبری هم گرفتم ... احتمالا ارشد و اینا رو گِردش کنم بره! کارای مهمتر دارم فعلا!