من کده

اینجا ملک شخصی من است ...

من کده

اینجا ملک شخصی من است ...

بی‌حدومرز


ظاهرا خبر رسیده به ولایت ما که غیاث‌الدین مریض است و سخت مشغول آزمایشات پزشکی و غیره و ذلک! دیروز عمه‌ی گرام تماس گرفت و با حاج‌خانم صحبت کرد که پیش فلانی که کتاب باز می‌کند رفته‌ایم و فرموده که چیزی نیست و فقط ترسیده -بنده را می‌فرمودند!- و تازه جالب این که جناب کتاب‌بازکن فرموده که مادر این بنده‌ی خدا -حاج‌خانم را می‌فرموند- بیشتر ترسیده و ایشان هم نباید بترسند و این داستان‌ها! تازه نسخه هم پیچیده‌اند برای این بیمار ترسو که باید پیراهن حاجی را آب بکشی و آبش را با دست‌های خودت روی قبر حاجی بریزی! امروز هم عمه‌خانم تشریف آورده بودند بنده را ببینند تا احتمالا از اجرای دستور دکتر سرکتابی مطمئن شوند که این‌جانب منزل نبودم. در ادامه‌ی اقدامات جادوگرانه‌شان مقداری خاک جلوی مسجد ولایتمان را هم آوردند تا حال من خوب شود!


خدایا ما را نجات بده از این حماقت‌ها و خرافات! اینقدر این مزخرفات بی‌پایه و اساس قاطی زندگی این مردم شده که اصل اعتقادات درست هم زیر سوال می‌برند با این کارها!



*همین عمه‌خانم موقع بیماری حاجی هم به همان دکترجان مراجعه کرده بودند و آن دفعه هم فرموده بودند که حاجی فقط ترسیده! هرچه گفتیم کور که نیستیم غده را می‌بینیم می‌فرمودند نه! خدا کند بنده آن طوری نترسیده باشم اقلا!

زنده‌ام :)

خب به سلامتی و مبارکی و میمنت و ... داستان دکتر رفتن‌های بنده تمام شد! حاج‌خانم هم امروز همراهم تشریف آورده بود که یک وقتی این جانب پنهان‌کاری نکنم مشکلاتم را مخفی ننمایم! بنده‌ی خدا بسیار بسیار استرس گرفته بود دچار فشارهای عصبی شده بود از دست این آزمایش دادن‌ها. به هرحال دکتر نوروزی فرمودند که با همین چند کیلو کاهش وزن به نظر می‌رسد که مشکل کبد چرب هم کنترل شده و همین طوری رعایت کنی مشکل خاص دیگری نخواهی داشت. جناب ویلسون هم که منتفیست. همین دیگر!:)

وبلاگم جدی جدی دیگه قالب نداره یا برا من بدون قالب بالا میاد؟!


امروز بعدازظهر می‌رم پیش دکتر نوروزی. دیگه به احتمال فراوان آخرین باریه که می‌رم اونجا.

دیروز حاج‌خانم رو بردم درمونگاه. امروز صبح رفته آزمایش بده و دوتا پلاستیک قرص و کپسول و کوفت و زهرمارم بهش دادن.

چند روز پیش رفته بودم واسه یه آشنایی دوتا سیستم شبکه کنم. کارشو راه انداختم یه مبلغی بهم داد. تا به شب نرسیده همه پول خرج دارو و آزمایشگاه شد! به شوخی گفتم ظاهرا بنده خدا راضی نبوده بهم پول بده تو دلش گفته ایشالا خرج دوا و دکترت بشه! حالا ظاهرا جدی جدی یکی نفرینمون کرده. یه پامون تو مطب دکتراست یه پامون آزمایشگاه!


تصادفا دارم از داخل ویندوز می‌نویسم!


جواب آزمایش رو گرفتم. مسم هنوز زیاده ولی از دفعه قبل کمتر بود. آنزیم کبدیم که قبلا زیاد بود حالا به اندازه شده. یه چیز دیگه‌ای هم که قبلا متوسط بود حالا زیاد شده! کلا اوضاعم از این رو به اون رو شده. دیروز بردم نشون دکتر بدم که گفتن امروز نمیاد. شنبه میاد که من می‌خوام برم دیار یار که کلاس دارم و نمی‌رسم به دکتر. می‌ره تا دوشنبه!

اگه اذیت کنه چرت و پرت بگه می‌برم پیش یه دکتر دیگه. شاید کل آزمایشارو همینجا هم مستند بذارم که یه آدم خیری هنگام گذر اگه دید بیاد به حساب کار ما برسه!


در ادامه‌ی روزهای قشنگِ بعد از حاجی، حاج‌خانم هم مجددا مریض شده. سردردهاش زیاد شده و اوضاع داخلیشم جالب نیست. دیروز پیش دکتر مغز و اعصاب بود که مشخص شد مغزش سالمه ولی اعصابش خرابه. بقیه موارد رو فعلا رسیدگی نکردیم و در حال استراحت در منزله. هرچی فکر می‌کنم یادم بیاد تو این شرایط حاجی چه کارایی انجام می‌داد تا الان بگم کاش بود تا اون کارو می‌کرد فایده نداره! شاید وقتایی که سالم بود کسی تو خونه مریض نمی‌شد!

آها الان یادم اومد وقتایی که حاج‌خانم نبود حاجی برامون ناهار درست می‌کرد!


معینم داره مثل آدمای شیمیایی‌شده سرفه می‌کنه! گرفتاری شدیم ما!


امروز حالم خوبه. سردرد و مشکلات دیگه ندارم. صبحم با فردریش تونستم صحبت کنم. دارم با NetworkSimulator 2 ور می‌رم ببینم می‌تونم رو این LinuxMint 14 نصبش کنم یا نه. راستی نگفته بودم! دیگه کلا دارم با این سیستم عامل کار می‌کنم! البته برا یه سری کارهای دانشگاه مجبورم ویندوز رو هم داشته باشم. ولی کارهای اصلیم تو همین سیستم عامله.

و همچنان چیزایی هست برای نوشتن که حسش نیست. آخرش با همین لحن محاوره‌ای مجبور می‌شم هرچی بحث فنی دارم بنویسم که خیالم راحت بشه.



راستی عامل حال خرابم احتمالا نسکافه‌ی منقضی‌شده‌ای بود که خوردم!


پنجشنبه زنگ زدم ببینم جواب آزمایشم اومده یا نه. گفتن هنوز جواب مقدار مس نیومده. قرار شد دوشنبه برم دنبالش. امیدوارم جواب درست و حسابی بگیرم. دکتر می‌گه اگه بازم طوری باشه که مشکوک به ویلسون باشی باید از کبدت نمونه‌برداری بشه. همین الآن داشتم درباره‌ش می‌خوندم، خدا کنه مشکلی نداشته باشم!
یه جفت فنچ هم برای فردریش خریدم. خیلی خوشحال شد.

دیشب آخر شب حالم چندان مساعد نبود. دندونم مجدد درد گرفته بود و یه مقداری احساس تهوع داشتم. رفتم بخوابم ولی نشد. نصفه شب دیگه اوضاع خیلی خراب شد گلاب به روتون بالا آوردم. تا نزدیکای صبح اوضاعم مساعد نبود. امروزم از صبح سردرد داشتم. الان که دارم می‌نویسم یه مقداری بهتر شدم. صبح رفته بودیم ولایت چون قرار بود هیئتیا بیان خونه‌ی ‍پدری حاجی برای عرص تسلیت و این حرفا. خیلی سخت بود که می‌دیدم حاج‌خانم بی‌صدا اشک می‌ریزه و دستای من برای پاک کردن اشکاش کافی نبود.
ظهر یه سر رفتیم خونه‌ی خاله. شوهرخاله ام‌اس گرفته اوضاعش خیلی خرابه. خیلی سخته که هر روز بیشتر آب بشی و خودتم بدونی که درمانی نداره.
امروز از حاجی گله کردم که چرا نیست که بشینه بالای سرم و مواظبم باشه. مریضم مثلا! این همه هی دادا دادا می‌کرد بهم می‌گفت دادای نامرد همش از پیشم در می‌ری، حالا خودش نامرد شده.

فردریش رفته ولایتشون. دلم تنگ شده. موبایلش اونجا آنتن نمی‌ده.