من کده

اینجا ملک شخصی من است ...

من کده

اینجا ملک شخصی من است ...

بشتابید به سوی نماز

رفته بودم کلیدِ سالن PC رو تحویل بدم که ناگهان درِ اتاقِ رئیس -همون که شبیهِ درِ گاوصندوقه!- باز شد و آقای دکتر -با آستین‌های بالا زده- شتابان بیرون دوید (در همون حال دویدن سلام و احوالپرسی هم نمودند)! وقتِ ظهر بود و اندکی گذشته از اذان. دکترِ عزیزِ ما به معنای واقعا «حی علی‌الصلاة» رو اجرا کردن تو این صحنه!



من با هدفمندیِ یارانه‌ها موافقم!


عاشورا

۱. امروز عاشوراست. امسال در خدمتِ دوستانِ هیاتی نبودم؛ فقط دیشب همراهشان بودم؛ بدونِ زنجیر و سینه‌زنی. حسش نبود. تمایلِ چندانی نداشتم برای شرکت در مراسمِ نمادین و نمایشیِ عزاداری. نه اینکه موافقش نباشم؛ موافقم اما خودم علاقه به حضور فعال نداشتم. به نظرم گوش دادن به یک سخنرانیِ تحلیلیِ قوی خیلی موثرتر و مفیدتر است تا این حرکات. که البته این حرکات هم باید باشند؛ که اگر نباشند این شور نمی‌ماند و اصلِ قضیه کمرنگ می‌شود.

متاسفانه گیر داده‌ایم به گریه کردن. به جای دو کلمه حرفِ حساب زدن؛ اصرار داریم به اشک ریختن. البته هستند کسانی که قوی و موثر کار می‌کنند؛ مثل همین آقای قنبری که الآن صدایش از شبکه خبر می‌آید. یا آقای الهی‌قمشه‌ایِ دوست‌داشتنی؛ که یادم می‌آید سالِ پیش سخنرانی می‌کرد و مثل همیشه با روی خوش حرفِ حساب می‌زد؛ اما یک عده‌ای همینطوری طبقِ عادت گریه می‌کردند!


۲. «این سایت به دستور مقامات قضایی مسدود گردیده است.»

این جمله را روی سایت حسین قدیانی می‌شود خواند.

شخصا چندان ناراحت نشدم از این اتفاق. خوشم نمی‌آمد از این برادرِ بسیجیِ بددهن. البته حیف که مسدود شدنِ سایت ایشان دلیلش اهانت کردن و بد نوشتن‌هایش نبود؛ که ظاهرا به خاطرِ انتقادی بوده که از قوه‌ی قضاییه کرده! با این اوصاف فردا هم که از انسداد در بیاید؛ دوباره شروع خواهد کرد به همان شکل حرف زدنش؛ که ظاهرا اصلاح‌پذیر هم نیست. من که هیچ؛ دوستانِ هم‌سنگرش هم هرچه نصیحتش می‌کنند نتیجه‌ای نمی‌گیرند! اصرار دارد انگار به جلوتر از رهبرش -به تعبیر خودش: حضرت ماه!- حرکت کردن تا جایی که آقا مستقیما دستورِ برگشت صادر کند!

این اواخر علاقه‌مند شده‌ام به امید حسینی. منصفانه‌تر و مودبانه‌تر می‌نویسند ایشان. (منظورم اصلا این نیست که همه‌ی گفته‌هایشان را قبول دارم)

قول بده ...

قول بده که خواهی آمد

اما هرگز نیا

اگر بیایی

همه چیز خراب می‌شود

دیگر نمی‌توانم

این‌گونه با اشتیاق

            به دریا و جاده خیره شوم

من خو کرده‌ام

           به این انتظار

           به این پرسه‌زدن‌ها

                      در اسکله و ایستگاه

اگر بیایی

من چشم به راه چه کسی بمانم؟

رسول یونان

30یا30

بنده‌خدا رو فرستاده سنگال، بعد یهو از اینجا حکمِ برکناری صادر می‌کنه واسش! من موندم این آقای دکتر چه علاقه‌ای داره که این کارای جالب توجه رو انجام بده!


رسانه‌ی ملیِ ما فقط وقت داره که بگه پلیسِ انگلیس با دانشجوهای معترض برخورد کرده، یا اینکه از روی فیلم‌ها و عکس‌های تهیه شده داره چهره‌هارو شناسایی می‌کنه که شرکت‌کنندگان رو دستگیر کنه. کی می‌گه پلیسِ ما این کارا رو کرده بود؟!


اغتشاشگران را شناسایی کنید

عکس اغتشاشگرانِ تهران برای شناسایی

صدای آشنا

بالاخره بعد از بیش از یک ماه، یه صدای آشنا شنیده میشه. صدای بارون میاد از بیرون!حدود یه ساعت دیگه باید منو از زیر بارون جمع کنن احتمالا!

بدبختی اینه که همین امروز قراره بارون بیاد و .... تموم شد رفت! میره تا یه هفته دیگه. انگار نه انگار که اواخر پاییزیم. هی من یادآوری میکنم  و باز فایده نداره!



خواب دیدم آرسنال ۴-۳ باخت! الان دارم میرم نتیجه رو ببینم.

.

.

.

ظاهرا ۱-۰ باختیم. لعنت بر این پارک جی سونگِ کره‌ای بی‌فرهنگ!


سالِ پرباریست!

اسممان در لیست ۱۸نفره نبود؛ یعنی اینکه از تیمِ دانشگاه خط خوردیم در لحظاتِ آخر! شکستِ عشقی خورده‌ایم حالا!

مبارکمان باشد که کلا امسال سال بسیار خوبی می‌باشد. از جواب کردنِ دکتر پایمان را؛ تا خشکسالی و بی‌بارانی و حالا همین فوتبالِ مسخره که ما فقط به عشقِ لباسِ دانشگاه وقت می‌گذاشتیم و سر تمرینش می‌رفتیم! مانده اینکه ترممان را هم مشروط بگردیم تا کلکسیون کامل کنیم. این سال اگر زودتر تمام نشود بعید نیست که ...

البته شکرِ خدا را فراموش نکرده‌ایم‌ها! مثلا ممکن بود تصادف که کردیم ناکار بشویم و افلیج. یا همان دکتر که جوابمان کرد و گفت فوتبال بازی نکن؛ پایمان را عمل می‌کرد و ما بعدا دوباره مصدوم می‌شدیم و لعنت می‌فرستادیم به گورِ پدرِ پزشکِ گرامی! یا اینکه باران طوفان می‌شد و ما بدبخت می‌گردیدیم. هزاران مشکل دیگر هم می‌شد پیش بیاید که نیامد. الحمدلله!



بدون شرح:

تفکر

دوست دارم فکر نکنم


دوست دارم

                فکر نکنم


دوست

         دارم

               فکر

                   نکنم


پانوشت: یک ساعت فکر کردن برتر از هفتاد سال عبادت است.

روان‌نوشت

کاش روانشناسی هم مثل ارتوپدی بود.

یک عکسِ رادیولوژی می‌گرفتی

و یک اِم‌آر‌آی

و آخرش یکی از این اسکن‌های باکلاس

بعد می‌فهمیدی که مثلا ثُباتِ شخصیتت ترک برداشته!

کاویدن دیگر چه صیغه‌ایست؟

روانکاوی هم شد کار؟!

Peak

همینطوری الکی سرخوشم امروز! نمودارِ احوالاتم یه حالتِ سینوسی به خودش گرفته که الآن داره قسمتای مربوط به اوجش رو می‌گذرونه. دقیقا هم هیچ سر و ته و دلیلِ قانع‌کننده‌ای برای افسردگی و سرزندگی وجود نداره. همینطوری یه روز بی‌دلیل نیشم بازه و یه روز چشام خیره به دیوارِ سفید.

دیگه می‌خوام یه سر به روان‌پزشک بزنم. ولی قبلش باید پیش یه روان‌شناس برم، که ببینیم اصلا چیزی به نامِ روان پیدا می‌کنه یا اینکه روانم کاملا پاک شده. که در اون صورت به یه روان‌نویس نیاز پیدا می‌کنم که یه بازنویسی واسم انجام بده!


یه عکسِ پرسنلیِ رسمی هم گذاشتم که دلتون برام تنگ نشه! همین امروز این عکسُ گرفتم.

دنیای این روزهای من

خانم سلیمانی که دیگه خسته شده از دستم، که هر روز میرم ازش کلیدِ سالن PC رو می‌گیرم و دوباره برمی‌گردونم. مطمئناً اگه نمی‌ترسید از بچه‌های بالا، یه کلید مخصوصِ من درست می‌کرد که از شرِّ هر روز دیدنِ من خلاص بشه ... الان اگه اینو بخونه، میگه چرا تا آدم یه چیزی میگه بهت برمی‌خوره! و من جوابی ندارم که بدم.

آقای تازیکه اما هنوز مهندس،مهندس می‌کنه و سلام و احوالپرسیش به راهه. کی بشه که اونم خسته بشه از اینکه این مهندس‌الکی روزی هزار دفه از جلوش رد میشه، خدا می‌دونه.

بیشتر از همه از سلام کردنِ خودم به دکتر قربانی خوشم میاد. انگار نه انگار که بنده‌خدا رئیس دانشگاهه. همینطوری که دارم مسیرِ خودمو میرم یه سلام پرت می‌کنم تو روش و رد میشم! نمی‌دونم اصلا می‌دونه من اینجا چیکاره‌ام یا نه! فک کنم سلام کردنم با آقافتحی محترمانه‌تر باشه تا آقای رئیس.


این روزا تو سالن PC اگه تنها باشم رو صندلی می‌شینم و پیشونیمو میذارم رو میز. یا دستمو بین میز و سرم حائل می‌کنم که راحت بتونم بخوابم! تازه الان یاد گرفتم که سه‌تا صندلی رو بذارم کنارِ هم و روش دراز بکشم! ولی خوش نمی‌گذره اینطوری. ترجیح میدم یکی بیاد که با هم درس بخونیم (که تنهایی اصلا حسش نمیاد) یا یه کاری باشه که رو سیستما انجام بدم. فعلا که غیر از آپدیت کردنِ آنتی‌ویروس و تست کردنِ سیستما کارِ خاص دیگه‌ای نیست.


بعضی وقتا دلم می‌خواد یه چیزی بشه که بهانه داشته باشم برای این تیریپِ افسردگی. آخه این حالت که خودبخود واسم پیش میاد هرچندوقت‌یه‌بار؛ ولی اینطوری که هیچ اتفاقی نیوفتاده، نمی‌تونم اینجوری بودنمو توجیه کنم. اون وقت مثلا یکی ممکنه منو به این گوسفندایی تشبیه کنه که دارن می‌برنشون قربونیشون کنن!


دلم همون غرورِ قدیمو میخواد. همون به زور فقط جواب سلام دادن‌ها. همون حسی که «هیچکس در حدی نیست که بخوام زیاد باهاش حرف بزنم». ولی دیگه ندارم. شکسته اون غرورِ سابق و دوست‌داشتنی. حدی دیگه نیست که کسی بخواد بهش برسه یا نه. حدِ منو تا بی‌نهایت گرفتن و میل کردم به صفر. تموم شدم انگار ...