استاد حکیمی میفرماید:
این شعرهایی که به حکیم عمرِ خیام نسبت میدهند اصلا مالِ این بنده خدا نیست! خیام در مجموع فقط 14 رباعی در کتبِ معتبر دارد. هیچ دفترِ شعری هم از ایشان به جا نمانده. این اشعارِ پوچگرایانه و نیهیلیستی را به این بیچاره چسباندهاند! خیام شاگردِ ابنسینا بوده و پیروِ فلسفهی او، فلسفهی الهیِ ابنسینا کجا و این مزخرفات کجا؟! «گویند بهشت با حور خوش است، من گویم که آبِ انگور خوش است»! این چرت و پرتها کجا و حکیم عمرِ خیامِ نیشابوری کجا؟
بعضی هم گفتهاند که دو خیام در تاریخ بودهاند. یکی علیِ خیامِ نیشابوری بوده که شعر میسرود، و دیگری همین حکیم عمر بنابراهیمِ خیامیِ نیشابوریِ خودمان. شاید این دو شخص در تاریخ با هم اشتباه گرفته شدهاند و اشعارِ آن علی، به حسابِ این عُمَر نوشته شده!
آقای صادق هدایت هم یک اشارهای دارد:
هر کس میخوارگی کردهاست و رباعیای گفتهاست از ترس تکفیر آن را به خیام نسبت دادهاست!
البته هدایت کلا با اینکه اینگونه اشعار به خیام تعلق دارند موافق است، اما فقط تعدادی از آنها را جعلی و سرودهی دیگران میداند.
جهاننیوز:
رئیس جمهور با تاکید بر اینکه سن ازدواج در کشور بالاتر از حد انتظار است، گفت: باید سن ازدواج را برای پسران به حدود 20 سال و سن ازدواج برای دختران به حدود ۱۶ الی ۱۷ برسانیم.
غیاثالدین:
در بومیسازیِ دانشگاه که هماهنگ با سیاستهای دولت بودیم و کار را از خودمان شروع کردیم. در این مورد باید ببینیم که به کجا میرسیم!
+ دخترِ ۱۶-۱۷ ساله حالا از کجا پیدا کنیم؟!
وقتی تو ۸روز ۴بار نمازِ صبحِ آدم قضا بشه، معلومه که یه جایِ کارش میلنگه
دیگه حسابِ روزهای پیاپیِ آفتابی از دستم در رفته. گمونم آخرین بار بیشتر از دو هفتهی پیش بود که یه بارونی اومد. احتمالا سهشنبه بود که تربیتبدنی و هم تمرینِ فوتبال داشتیم که هیچکدوم رو نرفته بودم. با این حساب میشه ۱۶روز پیش. طبق پیشبینیِ www.weather.com تا تهِ هفتهی بعد هم هوا کاملا صافه! یعنی دریغ از یه «کمی تا قسمتی ابری»! تازه بعد از اون میرسیم به ۲۷نوامبر که یه روزِ نیمهابریه و بعدش هم که هنوز پیشبینی نشده. فک کنم الآن باید ۲۷آبان باشه. نمیدونم خدا حواسش نیست، یا دکهی سر کوچهشون تقویمِ مورددار بهش انداخته که اینطوری شده! انتظارِ سالِ بارونی داشتیم خیرِ سرمون، حالا همون وقتی که همیشه بارون میومد هم دیگه خبری نیست!
سرما خوردهایم و کُلداستاپمان هم تمام گشته. منتظریم یک نفر زحمتِ قرص خریدن بکشد برایمان.
دیروز ۲۰متر کابل شبکه خریدیم و یک عدد ماوسِ وایرلس. باز هم البته با کمکِ مالیِ خواهرِ گرامی! ماندهایم اگر همین استطاعت مادی را نداشتند؛ به چه دردِ ما میخوردند ایشان!
حدود ۱۰-۱۲روزی احتمالا دوستانِ دانشگاهی را نخواهیم دید؛ غیر از هادی که خواهد ماند و در همان سایتِ کذایی بعضا همنشین خواهیم بود. و البته شاید محمدامین که قرار بود این هفته را بماند و تنهایی در تمامِ کلاسها حاضر شود تا نمونهی کاملِ یک مردِ همیشه در صحنه را به نمایش بگذارد. بقیه آقایان -منهای اخوان که گرگانی میباشد- تشریف خواهند برد شهرهای خودشان.
خودِ بنده هم به عنوانِ یک دانشجوی پرتلاش در سایت حاضر خواهم بود.
به جای این دوستانِ حاضر، دوستانِ سابقِ دورانِ دبیرستان را زیارت خواهیم نمود تا تجدیدِ میثاق بنماییم با این عزیزان.
دیروز آقای کابلفروش پرسید: «مالِ اینجا نیستی؛ نه؟!». عرض کردیم که: «اتفاقا گرگانی میباشیم. چطور؟ به ما نمیآید؟!». فرمودند: «لهجه داری آخه!».
یک نفر را هم آنجا با یک دوستِ قدیمی اشتباه گرفتیم که موجبِ سرِ کار رفتنِ ایشان و ضایع شدنِ خودمان شد!
یواش یواش دارم برمیگردم به همون مدلِ بیگانهی آلبرکامو. تیریپ «برایم توفیری نمیکند»! مثلا زیاد مهم نیست که ساسان -همکلاسیِ ۵سالِ دورانِ ابتداییم- همین ۲-۳ روز پیش تصادف کرد و مُرد! یا مثلا مهم نیست که همین الان که اینجا نشستم؛ هیچی فیزیک۲ نخوندم و حدود ۷ ساعت دیگه میانترم دارم!
+ الان نیاز دارم به جملهی مهتابی! ولی حیف که حیا اجازه نمیده!
+ دیگه جدیجدی فک کنم نیاز به یه روانشناس دارم. البته اگه دیگه روانی واسم مونده باشه
ساعتهای بیکلاسیم رو به مهندس دادم تا از این به بعد یه زمانهای مشخصی تو سایت کامپیوتر باشم. مثلا شده کارِ دانشجویی! البته با اون همه فعالیتی که من اونجا دارم همون بیکاریِ دانشجویی بهتره!
تو راهِ رفتن بودیم و اتوبوس. مثل همیشه درست و حسابی نمی تونستم تو اتوبوس بخوابم. یکمی میخوابیدم و بیدار میشدم دوباره. ساعت ۴:۳۵ طرفای ساری بودیم و یهو بیدار شدم و حسِ نوشتن پیدا کردم!
دوست داشتم از نوشتههام عکس بگیرم و اینجا بذارم که مجبور بشین خطِ خودمو بخونین! مخصوصا که لرزشهای خط حسِ اتوبوسی بودنشو بیشتر منتقل میکرد، ولی متاسفانه دوربینِ معین دستِ کسی امانت بود و نشد. ولی خب سعی کردم یه جوری بنویسم که خاصتر بشه. مثلا خطخوردگیها رو هم نوشتم! اونجاها که یه خط فاصله گذاشتم یعنی رفتم صفحهی بعد. کلا چهارصفحهی دفترچه مذکور شد.
تنها تغییری هم که دادم اضافه کردن کسرهها بود که یکمی خوندن رو راحتتر کنه. وگرنه سعی کردم یه نقطه هم اضافه و کم نکنم
یه ملتی خوابیدن اینجا!
اینجاست که حال میده یهو وَق بزنی:
«تویی بال و پرِ من،
رفیقِ سفرِ من
...... »
با تکیهی فراوان روی تو. تویی که دوهزار سال با عزیزِ رفته از یاد فاصله داری. با عزیزش که نه، با همون رفته از یادش.
فلاکتِ عظیمی عظیمیه اینکه اخوان رابع بیداره و داره با سید فک میزنه و هر چند دقیقه یه بار میاد اینجا که تخمه برداره! اونوقت من هر هی مجبورم این تولدی دیگرِ فروغ رو باز کنم که مثلاً دارم اینو میخونم! نمیدونم چرا نمیپرسه خودکار واسه چی دستته .....
وَه! چه مسجدِ خفنی دارن میزنن بغلِ اداره کلِ پستِ مازندران! عینِ مسجدالنبی بود اگه اشتباه نکنم.
از اونجایی که الان احتمالا تو ساری هستیم، و اینکه فروغِ خانم رحمتی زیر دستتمه، حیفه که نگم خدا رحمت کنه پدرِ خانمرحمتی رو. حتماً آدمِ رحیمی بوده.
او با شکستِ من، قانو
قانونِ صادقانهی قدرت را
تایید میکند.
اینو همینجوری نپروندم. میلاد اخوان رابع اومد و فروغ به دادم رسید!
میگفتم که پدرِ خانمرحمتی حتماً رحیم بوده. اینو از لا۱غر بودن دخترش هم شاید بشه فهمید. شاید حتی از قدبلند بودنش!*
وقتی گفتم فروغِ خانمرحمتی منظورم کتابش نبود، کتاب مالِ خودمه، اونو گفتم چون فک کردم فروغ موضوعِ کنفرانسِ ادبیِ خانم رحمتی بوده. مثلاً الان رهی مال منه! یا نیما مالِ خانجانیه! اما تو اصلِ قضیه اشتباه کردم. فروغ مالِ خانمعلیزاده بود اصلاً!
«بزرگ بود
و از اهالیِ امروز بو.... »
اولِ کنفرانسِ خانمعلیزاده بود.
کنفرانسِ خانم رحمتی رو یادم نمیاد، نشستن و حرف زدنش فک کنم یادمه -اگه توهم نباشه- ولی موضوعش نه.
- الان یه جرقه زد! شریعتی نبود؟!
و همچنان این اتوبوس صداهای نامربوط میدهد!
تا حالا گرمم بود، حالا سردم شده، تازه گلاب هم به رویتان ... ! آقا وایسا دیگه!
اینجا۲ مهتاب باید باشد تا بگوید : «هه هه»!
یا خانم دکتری که یک «:دی» آخرِ جمله بگذارد،
یا شما باشید و مستقیم به چهرهی آدم نگاه کنید و لبخند بزنید و ما به سلامتِ عقلِ خود شک کنیم!
و قطرهای اشک لحظاتی پیش از چشمِ چپ جاری شد، به خاطرِ حسـ حساسیتِ فصلی، یا سرما، یا گرما یا روشنایی یا تاریکی یا هر کوفتِ دیگر!
ما در بابل هستیم. اینجا قرار است اگه بابلی را افعی به دوش دیدیم، افعی را ول نموده و بابلی را بکشیم!
- خانم! وکیلم بنده؟!
- من خودم حقوق خوندم و یه پا وکیلم. شما برو روضهتو بخون!
۱: تو صفحهی مربوطه فقط لا نوشته شده. بخش دومِ کلمه -غر- از صفحه خارج شده و رفته تو صفحهای که از سمتِ چپ جلوتر از صفحهی اصلی بوده!
۲: اینجا یعنی همونجایی که ستاره زده بود! مال دو صفحه قبل بود که اینجا توضیحش رو نوشتم.
اومدم فقط که رسیدنم رو اعلام کنم که نصفه شبی شاد بشین! همین یه ساعت پیش رسیدم. به محض رسیدن هم یه مسیری رو این وقت شب پیاده اومدم تا ثابت کنم شهرمون امنه هنور!
چند ساعت چرخیدن تو نمایشگاه که گزارش خاصی نداشت؛ ولی یه دو سه صفحه تو راه رفت سیاه کردم که حتما اینجا میذارمش
امشب تشریفمان را میبریم تهران. خانمهای همکلاسی را دیشب بردند و امروز برگرداندند و ما را امشب میبرند تا فردا! که مبادا اختلاط حاصل بشود در این بازدید از نمایشگاه! انگار ما کلا همدیگر را نمیبینیم و تنها احتمالِ اختلاطمان همین نمایشگاه بوده!
من شاید با بچهها برنگردم. از همین الان مُجی دعوت کرده که اگر ماندم خوابگاهشان را مزین کنم و سعید خواسته که با حضورِ مبارکم منزلشان را نورانی بفرمایم!
+ همچنان ارادتمان را به این شکلک اعلام میداریم:
+ به قولِ یارو: تا اطلاعِ ثانوی؛ عاشقی تعطیله دیگه!
سوال: آیا اِلِکامپ در واقع اَلکامپ نبوده و مخففِ واژهی عربیِ اَلکامپیوتر (الکمبیوتر)؟
گلنوشت: حاجخانم گلِ مارا بردند ولایت و نزدیکِ کارگاهِ پرورشِ قارچشان کاشتند! حالمان گرفته شد از این اقدام
- کاظمی نژاد -قهرمان فوق سنگین وزنهبرداری المپیک نوجوانان در سنگاپور- مدال طلای خود را به حرم مقدس امام رضا (ع) هدیه کرد.
- صمد نیکخواه بهرامی مدالهای طلای جهانی خود را به موزه تاریخ و مدال آستان قدس رضوی اهدا کرد.
- بهداد سلیمی قهرمان وزنهبرداری جهان و قویترین مرد دنیا و ورزشکاران احسان اباذری، سیامک صالح فرجزاده و فاطمه دیباج که عضو جمعیت هلالاحمر نیز هستند مدالهای خود را تقدیم رئیسجمهور کردند.
- احمد پایدار قهرمان پرورش اندام آسیا و نایب قهرمان جهان به مناسبت گرامیداشت یوم الله ۱۳آبان مدال جهانی خود را به خانواده شهدا اهدا کرد.
+ برندهی شماره یکِ مسابقهی وبلاگِ ما هم شاخه گلِ خود را به حاج خانمِ ما اهدا فرمودند!
ما هم رفتیم و جایزه را تقدیمِ حاج خانم نمودیم که ایشان بیشتر از اینکه جویای مناسبت و مسائلی مثل این شوند، به این فکر رفتند که «به نظرت اینو میتونم باغچه بکارم؟!»!
خیال میکردم بیشتر از این حرف ها غافلگیر و خوشحال بشوند ایشان!
++ رزِ سفید هم نداشتند؛ مجبور شدیم همان قرمزش را بخریم
این کابلِ شبکهی ما خون به دلمان کردهاند.
تصمیم گرفتهایم که از نمایشگاهِ اِلِکامپ یک عدد کارتِ شبکهی وایرلس بخریم و خودمان را از هرگونه سیم و کابلی خلاص کنیم.
- چهارشنبه شب احتمالا عازم تهران خواهیم بود به همراهِ آقایانِ همکلاسی. شاید یکی دو روزی را هم مهمانِ پسرعمهی سازگارنشین* باشیم.
ملامتنوشت: خاک بر سرِ تویی که به کار در کارگاهِ کامپیوترِ دانشگاه و نشستن روی نیمکتِ تیمِ فوتبالش راضی هستی. آرزوی بزرگتر نداشتی؟!
پ.ن: تیترمان هیچ ربطی به متن نداشت! شما میتوانید خودتان ارتباط برقرار کنید. مثلا حتی میتوانید گل دادنمان به حاجخانم را به روزِ ازدواج مربوط کنید!
یادآورینوشت: حاجخانمِ ما مادرمان میباشند. هرکس غیر از این فکر کند فکرِ خودش خراب است!
* پسرعمه ی سازگارنشین = پسرعمه ای که در شرکتِ سازگار ارقام کار می کنند.