من کده

اینجا ملک شخصی من است ...

من کده

اینجا ملک شخصی من است ...

رهنامه

تو راهِ رفتن بودیم و اتوبوس. مثل همیشه‌ درست و حسابی نمی تونستم تو اتوبوس بخوابم. یکمی می‌خوابیدم و بیدار می‌شدم دوباره. ساعت ۴:۳۵ طرفای ساری بودیم و یهو بیدار شدم و حسِ نوشتن پیدا کردم!

دوست داشتم از نوشته‌هام عکس بگیرم و اینجا بذارم که مجبور بشین خطِ خودمو بخونین! مخصوصا که لرزش‌های خط حسِ اتوبوسی بودنشو بیشتر منتقل می‌کرد، ولی متاسفانه دوربینِ معین دستِ کسی امانت بود و نشد. ولی خب سعی کردم یه جوری بنویسم که خاصتر بشه. مثلا خط‌خوردگی‌ها رو هم نوشتم! اونجاها که یه خط فاصله گذاشتم یعنی رفتم صفحه‌ی بعد. کلا چهارصفحه‌ی دفترچه‌ مذکور شد.

تنها تغییری هم که دادم اضافه کردن کسره‌ها بود که یکمی خوندن رو راحتتر کنه. وگرنه سعی کردم یه نقطه هم اضافه و کم نکنم



یه ملتی خوابیدن اینجا!

اینجاست که حال میده یهو وَق بزنی:

                  «تویی بال و پرِ من،

                              رفیقِ سفرِ من

                                              ......  »

    با تکیه‌ی فراوان روی تو. تویی که دوهزار سال با عزیزِ رفته از یاد فاصله داری. با عزیزش که نه، با همون رفته از یادش.

فلاکتِ عظیمی عظیمیه اینکه اخوان رابع بیداره و داره با سید فک میزنه و هر چند دقیقه یه بار میاد اینجا که تخمه برداره! اونوقت من هر هی مجبورم این تولدی دیگرِ فروغ رو باز کنم که مثلاً دارم اینو می‌خونم! نمی‌دونم چرا نمی‌پرسه خودکار واسه چی دستته .....


    وَه! چه مسجدِ خفنی دارن می‌زنن بغلِ اداره کلِ پستِ مازندران! عینِ مسجد‌النبی بود اگه اشتباه نکنم.

    از اونجایی که الان احتمالا تو ساری هستیم، و اینکه فروغِ خانم رحمتی زیر دستتمه، حیفه که نگم خدا رحمت کنه پدرِ خانم‌رحمتی رو. حتماً آدمِ رحیمی بوده.

       او با شکستِ من، قانو

                  قانونِ صادقانه‌ی قدرت را

                                     تایید می‌کند.

 اینو همینجوری نپروندم. میلاد اخوان رابع اومد و فروغ به دادم رسید!

 می‌گفتم که پدرِ خانم‌رحمتی حتماً رحیم بوده. اینو از لا۱غر بودن دخترش هم شاید بشه فهمید. شاید حتی از قدبلند بودنش!*


وقتی گفتم فروغِ خانم‌رحمتی منظورم کتابش نبود، کتاب مالِ خودمه، اونو گفتم چون فک کردم فروغ موضوعِ کنفرانسِ ادبیِ خانم رحمتی بوده. مثلاً الان رهی مال منه! یا نیما مالِ خانجانیه! اما تو اصلِ قضیه اشتباه کردم. فروغ مالِ خانم‌علیزاده بود اصلاً!

      «بزرگ بود

              و از اهالیِ امروز بو.... »

اولِ کنفرانسِ خانم‌علیزاده بود.

کنفرانسِ خانم رحمتی رو یادم نمیاد، نشستن و حرف زدنش فک کنم یادمه -اگه توهم نباشه- ولی موضوعش نه.

- الان یه جرقه زد! شریعتی نبود؟!

و همچنان این اتوبوس صداهای نامربوط می‌دهد!

تا حالا گرمم بود، حالا سردم شده، تازه گلاب هم به رویتان ... ! آقا وایسا دیگه!


اینجا۲ مهتاب باید باشد تا بگوید : «هه هه»!

       یا خانم دکتری که یک «:دی» آخرِ جمله بگذارد،

       یا شما باشید و مستقیم به چهره‌ی آدم نگاه کنید و لبخند بزنید و ما به سلامتِ عقلِ خود شک کنیم!

و قطره‌ای اشک لحظاتی پیش از چشمِ چپ جاری شد، به خاطرِ حسـ حساسیتِ فصلی، یا سرما، یا گرما یا روشنایی یا تاریکی یا هر کوفتِ دیگر!

ما در بابل هستیم. اینجا قرار است اگه بابلی را افعی به دوش دیدیم، افعی را ول نموده و بابلی را بکشیم!

- خانم! وکیلم بنده؟!

- من خودم حقوق خوندم و یه پا وکیلم. شما برو روضه‌تو بخون!



۱: تو صفحه‌ی مربوطه فقط لا نوشته شده. بخش دومِ کلمه -غر- از صفحه خارج شده و رفته تو صفحه‌ای که از سمتِ چپ جلوتر از صفحه‌ی اصلی بوده!

۲: اینجا یعنی همونجایی که ستاره زده بود! مال دو صفحه قبل بود که اینجا توضیحش رو نوشتم.


نظرات 3 + ارسال نظر
آشکار جمعه 21 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 04:59 ب.ظ

این مطلب نیاز بیشتری به پاورقی داشت:
چرا از دیگران قایم می کنی نوشتنت رو؟ مثلا اگه فروغ بخونی با این که معلوم بشه داری چیزی می نویسی چه فرقی داره؟
چطور می شه از نام خانوادگی، قد بلند و لاغر بودن دختر یک نفر به رحیم بودن پدر وی پی برد؟
چرا باید بابلی را به جای افعی کشت؟
با توجه به این که تمام این مطالب را در 4 صفحه از آن دفترچه بدون شیرازه نوشتی چنین استنباط می شود که آن دفترچه یک دفترچه تلفن جیبی است یا این که مقادیری از مطلب را خودسانسوری کرده ای

به هر حال علی رغم همه سوالات بی جواب این که با حال و هوای نوشتن در راه سفر شما همراه شدم کم از همسفر شدن نداشت (به استثنای قسمت گلاب به رویتان ... )
از شما به خاطر این پست تشکر می کنم. جالب بود

قایم میکنم دقیقا به همون دلیلی که آدرس وبلاگم رو به دوستان نمیدم. کلا -شاید حرف مفت میزنم- ولی فک میکنم دنیای من با اونا متفاوته یه جورایی.
پی بردن به اون مسئله نیاز به یک ذهنِ خلاق و البته یک عقل ناقص داره! که بنده دارم.
در مورد بابلی‌ها باید از ساروی‌ها سوال کنی!
نه هیچ سانسوری نکردم. گفتم که حتی یه نقطه یا ویرگول رو هم کم و زیاد نکردم. دفترچه به اندازه‌ی این جعبه ابزاریه که الان جلوم و رو میزه! (الان دقیقا فهمیدی سایزش چقدره دیگه نه؟!)

خیلی دلم میخواست یه همسفر داشته باشم. ولی اکثرِ اوقات حتی صندلی کناریم خالی بود!
منم از توجه شما ممنونم

مهرداد جمعه 21 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 06:55 ب.ظ http://boudan.blogsky.com

از مسافرت با اتوبوس خصوصا اگه راه دور باشه بدم میاد ولی تاری شب و حس حرکت اتوبوس همراه با سکوت حاکم و خاموشی دیگران گاهی خصوصا اگه گذر از کویر باشه حس های قشنگی بهم میده که واسم جذابیت شدیدی داره و الان یاد همچون حسی برام شکل گرفت.
حیف که نتونستی اون حس بیدار شده ی شیطنتت رو برا آواز سر دادن به مرحله ی بروز برسونی.
اخوان رابع چرا؟
خوب تخمه ها رو می دادی که هی نیاد دیگه.
علت باران اشک از ابر چشم رو بیشتر توضیح می دادی.
اون ماجرای وکالت جک بود یا جمله ی معترضه یا رابع یا فروغ؟
در جواب آشکار عزیز اینکه احتمالا این همون دفترچه ی کذا هستش که با یک دست برگش مچاله و پرت میشد. اما بقیه سوالات رو خیلی سریع پاسخ بده که مورد حمله ی شدید از عدم شفاف سازی اذهان قرار می گیری.
دوربین نبود یه گوشی که پیدا میشد باهاش عکس بندازی٬ الان تصویر اون تصادف تو ذهنم نقش بست.
ابتکار در اصل نوشته رو به تصویر کشیدنت جالب انگیز ناک بود.

مسیرِ ما کویر نداره. جاده شمالیه و سرسبز و البته کوه و گردنه هم توش هست.
در مورد آواز خوندن کلا حسش رو دارم. ولی خودم از صدای خودم بدم میاد! برای همین هیچوقت اجراش نمیکنم!
فامیلیش اخوانه. همینطوری یهو حال کردم بهش بگم اخوان رابع تا یکی از اخوان ثالث اونطرفتر باشه!
به فکرم رسید تخمه‌هارو بدم بهش؛‌ولی نمیدونم چرا ندادم!
اینهمه علت گفتم واسه اشک دیگه. کافی و قانع کننده نبود؟!
ماجرای وکالت هیچی نبود! زیاد توجه نکن شما

بله این دفترچه همونه؛ اما کذایی نیست‌ها!
گوشی پیدا میشد ولی دوربین گوشیم خوب نیست و نوشته‌ها واضح نمیشد.

معین جمعه 21 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 07:10 ب.ظ http://parsinameh.blogsky.com

قالب نو مبارک

ممنون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد