پیشدرآمد: گوشی نسبتا نازنینم تا حدود زیادی منهدم شد! 4دکمهی پرکاربردش از کار افتادند؛ دلیلش احتمالا کوبیدن گوشی بود بعد از خواندن یک جملهی حساسیتبرانگیز. مجبور شدم با گوشی آخرین سیستم حاجخانم که خراب شده بود اما ظاهرا مرور زمان شفایش داده سفر کنم.
سرآغاز: چهارشنبه حدود ساعت 23:30 حرکت انقلابی خویشتن را به سمت پایتخت آغاز نمودیم!
روز اول:
ورود پرافتخاری داشتم به خوابگاه مجتبی و دوستان. بعدش باغرور فراوان وارد شرکت فیوچر شدم که محل کار سعید (پسرعمه) بود.
صحنه اول: در حالی که -مثلا- خواب بودم هماتاقی شماره1 به مجی میگفت: «واقعا این ازت کوچیکتره؟! خیلی بزرگتر به نظر میرسهها!»
روز دوم:
طبق قرارهایی که با تنی چند از دوستان وینساری داشتیم دیدار بسیار خوبی داشتیم. کلا حال داد این حرکت زیبا! عکسش هم موجود است البته:
روز سوم:
با مجی رفتیم دانشگاه تهران. اندکی دانشگاه را متر نموده و در همان حال من با روحالله (از وینساریهای سابق که در دیدار روز قبل حاضر نبود) مذاکره کردم. پارک لاله محل قرارمان شد و ظهر زیارتش کردیم برای اولین بار. البته مجی هم بود. کلا دیدار سازندهای بود. علیالخصوص بحثاهای سیاسی که شد!
شب هم که شب میلاد امام زمان بود و با مجتبی در یک اقدام لمپنانه رفتیم خیابانگردی و مفتخوری :دی
صحنه دوم: آقا روحالله بنده را که با مجتبی دید فرمود: «این داداش کوچیکترته؟!». عرض کردیم خیر 6سال فقط بزرگتر میباشند ایشان!
صحنه سوم: هماتاقی شماره2 پرسید متولد چندی؟ عرض کردم 70. فرمودند: «نمیخوام روحیهتو خراب کنم ولی بهت میاد متولد 50 باشی!».
روز چهارم:
با دوستان وینساری مجددا قرار گذاشتیم برای تماشای بازی بسیار حساس و جذاب ایران - ماداگاسکار! در ورزشگاه آزادی زیارتشان نمودیم. بازی مزخرف را هم مشاهده کرده و برگشتیم. ولی بازهم کلا حال داد!
صحنه چهارم: ابوذرنامی که احتمالا مسئول خوابگاه مجی و دوستان بود خفتمان کرد (خفتش دوستانه بود البته)!
- مهمونته مجتبی؟
- نه داداشمه!
- واقعا؟!
- آره تازه کوچیکترم هست!
- (چشمهای ابوذر مذکور گرد میشود در این لحظه)
- فک کردی بابامه نه؟ :))
صحنه پنجم: یکی از دوستان که در عکس بالا حاضر نیست و بنده را درست و حسابی نمیشناخت اصرار داشت که باید جلو بنشینم (جلو یعنی صندلی جلوی ماشین سیامک (سیامک یعنی فرد وسطی در عکس بالا که تیشرت قرمز دارد (تیشرت یعنی شِرتی که به شکل تی باشد!))). دلیلش هم این بود که من از بقیه بزرگترم. در حالی که تقریبا از همه کوچکتر بودم در این جمع صمیمی!
پایان: بعد از بازی ماداگاسکار راه تهرانپارس در پیش گرفته و راهی دیار خود شدم. تصمیم گرفتم به شهر خود روم و شهریار خود باشم. واقعا هم فقط شهریار خودم هستم اینجا! کسی که آدم حساب نمیکند این اعجوبهی ناشناخته را!
تشکر: این تَه باید از آن کسی که ایدهی اتوبوس واحد و بیآرتی و کلا این وسائل نقلیه عمومی بزرگ به ذهنش رسید تشکر کنم. کلا خیلی حال داد به من!
زامبینوشت: با روحالله که در پارک لاله بودیم یه دخترخانمی را دیدیم که مانتویی بود و با مقنعهاش به شکل عجیبی صورتش را هم پوشانده بود! چطور اطراف را میدید ما بیاطلاعیم. تازه با سرعت هم به سمت ما میآمد که ما مجبور شدیم متواری گردیم :دی
هی میخوام سفرنامه بنویسم بعد میگم ول کن بذار برسی خونه از لپتاپ خودت برا این کارا استفاده کنی بهتره!
آهای مخاطبین تهرانی! ندیدمتونا! امشب میرم شهر خودمون بعدا نگین چرا به ما سر نزدی!
اومدم تهران! الان تو خوابگاه مجتبی و دوستانم! مثل همیشه معلوم هم نیست که تا کی بمونم. حداقل فردا بعدازظهر رو هستم تا به قرار ملاقات با دوستان وینساری برسم.
دیشب تو اتوبوس صندلی کناریم خالی بود .... نمیدونم تو هم امشب تو اتوبوس همین شرایط رو داری یا نه!
رفتم صفحهی ویکیپدیای مربوط به محسن خلیلی رو ادیت کردم ترانسفرش کردم به رئال مادرید. کی به کیه؟
http://en.wikipedia.org/wiki/Mohsen_Khalili
هنوز که فیکسش نکردن.
تازه درخواست دادن نستارو هم بفرستم شیرینفراز. الان انجامش میدم!
بعدنوشت: زینالدین زیدان و الساندرو نستا هم با تیم شیرینفراز کرمانشاه قرارداد رسمی امضا کردند:
http://en.wikipedia.org/wiki/Alessandro_Nesta
http://en.wikipedia.org/wiki/Zinedine_Zidane
درد کذایی پس از گذشتن از کتف چپ و بازوری دست راست، حالا به زانوی پای چپ رسیده و اجازه ی خوابیدن نمی دهد!
+ هرچند درد بزرگتر جای دیگر است ...
بابابزرگ را دیدم، در خواب! در حال راه رفتن بود در حوالی شهرداری. صدایش زدیم، چند بار. پاسخم نداد. نزدیک رفتم، محلم نداد! صورتش را لمس نمودم، توجه نکرد -سرد بود. دستش را گرفتم، سرد بود، لباس هایش هم حتی سرد بود. مرده بود انگار ولی راه می رفت!
مدار الکتریکی را خدا پاس کرد!
با این اوصاف معدل 14.325 خواهد بود.
نمیدونم چه گیری داده این جناب خدا به بندهی ضعیف ذلیل مسکین! یک مدتیه که تا میایم یه ذره آرامش پیدا کنیم بساط امتحان و کوئیز رو راه میاندازه و میگه خودتو جمع و جور کن میخوام امتحان بگیرم. اونم یهویی، بدون هیچ آمادگی قبلی، مثلا اینکه بیاد اقلا یه ربع قبل اعلام کنه فلانی میخوام امتحان بگیرما! نه! همینطوری یهبارکی میاد هرچی جزوهمزوه زیر دستمه جمع میکنه برگه امتجان میذاره جاش. بنده هم که حسّـــــــــاس! تا نصف وقت امتحان فقط تو شوک اینم که چی شده باز باید درس پس بدم. حالا این هیچی، اینکه سوالاشم سخته و تازه بعضیاشو هم درس نداده هم هیچی، بدبختی بزرگتر اینه که اذیت هم میکنه وسط کار. هی میگم خب داری امتحان میگیری اقلا برو یکم اونورتر وایسا زل نزن رو ورقه من، اینطوری تمرکزمو از دست میدم، توجه نمیکنه. تازه اینم هیچی! بدبختی بزرگتر جای دیگهست! اینکه نصف وقت گذشته و من تازه از شوک اومدم بیرون. دارم سوالارو تند تند -چه درست و چه غلط- جواب میدم، یهو برگه رو از دستم میکشه میگه این قبول نیست و یکی دیگه میذاره میگه حالا بیا اینو حل کن. نمیشه هم درسشو حذف کرد که. میگه اومدی اینجا باید تا تهش بری. حذف کنی سر و کارت با کمیته انضباطیه (یا انظباطیه؟!)! یکی نیست بگه آخه مگه من خودم این واحدو باهات انتخاب کردم که الان اینطوری میکنی باهام؟ خودت اومدی خدای من شدی به زور. تازه خدای غیر تو هم نبود که بخوام انتخاب کنم که. بالاخره این واحدو باید با خودت برمیداشتم. حالا هم خیلی اگه مشکل داری بیا بگیر حذفمون کن با دستای خودت. با دستای خودتم نشد با دستای اون مبصرت اقلا -مَلکِمیت* رو عرض میکنم- حذف کن و اینقدر اینطوری اذیت نکن.
خب آخه خدای من، عزیز من! چرا سنگ میاندازی تو کار بندهی سرتاپاتقصیرت؟ شیر مادر نذاشتی بهش برسه هیچی نگفت. دماغشو کج کردی هیچی نگفت. استخونای پاشو منهدم کردی هیچی نگفت. دیگه چرا با روحش بازی میکنی که دهنش باز بشه آخه؟ بابا یه ذره رعایت حالشو بکن دیگه ....
خب تو که برنامهت این بود اینطوری رفتار کنی اقلا دیانای یعقوبی، ایوبی چیزی میدادی بهم. این چیه دادی به ما؟ اینی که دادی یه چیزی در حد مدل مال موسی بیشتر نیست. موسی هم که اون روز با خضر بود یادت نیست؟ هی غر میزد الکی سوال میکرد خضر بیچاره رو کلافه کرده بود. خب منم اونقدر غر میزنم تا دست از سرم برداری! اه! نکن دیگه .... چه گیری داده!
* خودتون تلاش کنین معنیشو بفهمین!
هنوزم همهی کارهامو با خواست تو تنظیم میکنم. هنوزم زیارت عاشورایی که با هم قرارش رو گذاشتیم رو میخونم. هنوزم علی که زنگ میزنه میگه بیا بریم فوتبال یه جوری میپیچونمش. هنوزم دنبال فرصتم تا برم همون باشگاه بدنسازی. هنوز میخوام واسه وقتی دوباره همدیگه رو میبینیم همون تیپی رو بزنم که تو خواسته بودی. دیگه منتظر نیستم تکزنگ بزنی و منتظر جواب من باشی. ولی نگران نباش، اهل کارهای احمقانه هم نیستم که بیام مثلا هی مزاحم بشم که مثلا چی بشه!
دروغ نگفتم بهت، محکم ایستادم هنوز. نه گله میکنم نه تهدید. میخوام صبر کنم. نمیخوام ولی مجبورم صبر کنم. هرچند یه کاری کردی که سخت کنی این صبر کردن منو. حتما تو هم واسه خودت دلیلی داشتی که این کارو کردی. حتما یه دلیل محکم بوده. محکمتر از خواهشِ من ... محکمتر از دلشکستگیِ من ...
اینایی که گفتم معنیش این نیست که تغییری ایجاد نشده. خب شده! مثلا اینکه دیگه عجلهای ندارم کارم رو به سرعت راه بندازم. چون میدونم فعلا فایدهای نداره. یا اینکه ممکنه اخلاقم بشه مثل قدیما. حوزهی دیدم میشه دقیقا مستقیم جلوی چشمم. به این طرف و اون طرف نگاه نمیکنم و زیاد هم برام مهم نیست که کی داره این اطراف بهم نزدیک میشه یا ازم دور میشه.
یه چیز دیگه هم که حالا اتفاق افتاده درد کتف چپمه. از همون دردهای مزخرف عصبی که قبلا میگرفت و مدتها بود سراغم نیومده بود. مدتها که میگم منظورم پیش از پیدایش دایناسورها نیست! منظورم حوالی دوران پیدایش خودته! من باور ندارم که منقرض شده باشی ... از نظر من یه مدت رفتی هواخوری، برمیگردی به وقتش!
* یه داداش بزرگتر باجذبه هم نداریم که بزنه پس کلهمون شاید بتونه مارو هم عاقل کنه!
** تو نباشی دیگه فکر نمیکنم!
اینجا نبودی ببینی لرزش شانههایم را. شانههایی که قرار بود -و از نظر تو دیگر نیست- محل آرام گرفتن سر تو باشد! نبودی صورت خیسم را ببینی که به محض ورود مادر با آستین خشک شد تا مبادا بفهمد گریهی گلپسر مغرورش را. نبودی صدای گرفتهام را بشنوی تا شاید مثل مادر به حساب سرماخوردگی بگذاریاش. قرآن در بغل گرفتنم را ندیدی وقتی قسمت میدادم به تمام مقدساتمان. نبودی .... کاش بودی ... کاش برگردی
خیلی ممنونم که بعد از مدتها بالاخره گریه کردن را یادم دادی.
به خواب میماند
تنها به خواب میماند
چراغ، آینه، دیوار بی تو غمگینند
تو نیستی که ببینی
چگونه با دیوار
به مهربانی یک دوست از تو میگویم
تو نیستی که ببینی چگونه از دیوار
جواب میشنوم
تو نیستی که ببینی دل رمیدهی من
بهجز تو یاد همه چیز را رها کرده است