درد کذایی پس از گذشتن از کتف چپ و بازوری دست راست، حالا به زانوی پای چپ رسیده و اجازه ی خوابیدن نمی دهد!
+ هرچند درد بزرگتر جای دیگر است ...
بابابزرگ را دیدم، در خواب! در حال راه رفتن بود در حوالی شهرداری. صدایش زدیم، چند بار. پاسخم نداد. نزدیک رفتم، محلم نداد! صورتش را لمس نمودم، توجه نکرد -سرد بود. دستش را گرفتم، سرد بود، لباس هایش هم حتی سرد بود. مرده بود انگار ولی راه می رفت!
درین سرای بیکسی کسی به در نمیزند
به دشت پر ملال ما پرنده پر نمیزند
یکی ز شبگرفتگان چراغ بر نمیکند
کسی به کوچه سار شب در سحر نمیزند
نشستهام در انتظار این غبار بیسوار
دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمیزند
گذرگهی است پر ستم که اندر او به غیر غم
یکی صلای آشنا به رهگذر نمیزند
دل خراب من دگر خرابتر نمی شود
که خنجر غمت ازین خرابتر نمیزند
چه چشم پاسخ است ازین دریچههای بستهات
برو که هیچ کس ندا به گوش کر نمیزند
نه سایه دارم و نه بر، بیفکنندم سزاست
اگر نه بر درخت تر کسی تبر نمیزند
عشق حاصل سوختن و شعلههایی از درونه و تو روز به روز درین روزگار عاشقتر میشوی همانگونه که من روز به روز بیشتر میمیرم و از هستی و عشق دور و دور و دورتر میشوم ...