من کده

اینجا ملک شخصی من است ...

من کده

اینجا ملک شخصی من است ...

ScreenShot From Ubuntu 12.04

یه عکس از محیط اوبونتو گرفتم که بگم اونقدرا هم عتیقه نیست خب!

البته یه هدف دیگه هم داشتم که در عکس نهفته است ...

دنیای آزاد

۱ - ۲ - ۳ آزمایش می‌شود

۱ - ۲ - ۳ آزمایش می‌شود

این ‍‍مطلب از اوبونتو ارسال می‌شود .... سیستم عامل آزاد ...

تازه یواش یواش داره یه جای خالی حس می‌شه. تازه داره روزایی که هنوز مریض نبود یادم میاد

فردا مراسم چهلمشه



این مدت حس نوشتن نبود، همین طور وقتش. احتمالا به زودی یه شرکت ثبت کنیم با کچل و دو نفر دیگه. یکی دو تا پروژه الان رو دستمه که باید انجامشون بدم. آق‌شیخ اگه بود الان باید از پروژه‌هامون براش تعریف می‌کردم تا باور کنه ما هم داریم آدم می‌شیم! حیف که حسرت دیدن نتیجه‌ی زحمتش موند به دلش


خبر رسید که یکی دیگه از دوستان - اسمشو نمی‌برم شاید دوس نداشته باشه ریا بشه! - ازدواج کرده همین اواخر. هرکی مشکل ازدواج داره بگه. ظاهرا این قضیه‌ی حل مشکل ازدواج جدیه!



گریه نکن مادرِ من! گریه نکن!

دیروز با ماشین آبجی می‌رفتم - تحت تعلیم مجددم! - یک عدد موتوری نفهم رو فرستادم رو هوا :دی بعدش هم اون موتوری به یه موتوری دیگه و ظاهرا یه پراید برخورد کرد! خوشبختانه کلاً به خیر گذشت و به کسی آسیب خاصی نرسید. موتوری نفهمه خودش فهمید که به شدت مقصره سریع رفت پی کارش منم با موتوریِ بدبختِ بعدی صحبت کردم دیدم چیزی نشده رفتم پی کارم.



آورده‌اند که ...

یه روزگاری بود تو خونه‌مون مرغ و خروس داشتیم - همون روزگاری که تو ولایت خودمون بودیم رو عرض می‌کنم - بعضا این موجودات عزیز - که این روزها البته عزیزتر از قبل شدن! - حیاط یا حتی بعضی وقت‌ها داخل منزل ما رو مورد عنایت خودشون قرار می‌دادن. یه بار پسرعموم سرزده اومد خونه‌مون. داشت وارد می‌شد که ناگهان حاجی چشمش افتاد به یکی از همون الطاف خاصه‌ی این عزیزان که داخل منزل واقع شده بود. حاجی قصه‌ی ما در یک اقدام بسیار ایثارگرانه برای اینکه آبروش جلوی برادرزاده‌ی جوانش نره رفت و دقیقا روی همون مکان مقدس نشست و تا لحظه‌ی آخر بر همون موضع پایداری کرد تا برادرزاده‌ی گرامی بلند شد و رفت. شلوار حاجی رو با اون اثر گرانبها قصد داشتیم به موزه‌ی آستان قدس اهدا کنیم به عنوان نمونه‌ی ایثارگری که حاجی مخالفت نمود :دی


باز هم آورده‌اند که ...

مجی نقل می‌کند که یک روزی در منزل ما از این مراسمات خانمانه - جلسه قرآن یا دعا یا از سفره ها یا هرچی - بود (این که مجی اونجا چه می‌کرد مورد سوال است البته!). می‌فرماید که چند مگس مزاحم داخل اتاق می‌چرخیدند. بارها دیدم که مگس‌ها روی سر حاج‌خانم می‌نشستند و حاج‌خانم حرکتی نمی‌کرد تا مزاحمان را فراری دهد. علت را بعداً پرسید ظاهرا. حاج‌خانم فرمود که می‌ترسیدم از روی سر من فرار کنن و برن برای بقیه مزاحمتی ایجاد کنن!


پ.ن: این دوتا حکایت امروز توأمان سر ناهار بیان شد - اولی رو خودم در جریانش بودم ولی دومی تازگی داشت - همه با هم نعره‌ها بزدیم از این شدت فداکاری و ایثارگری عظیم این دو کبوتر عاشق :دی

عرض به خدمت شما شود که .... حال من خوبه. این مدت هرکس احوالی از من می‌پرسه، باور نمی‌کنه وقتی می‌گم خوبم! فکر می‌کنن دارم تو خودم می‌ریزم مثلاً! جناب روح‌الله می‌فرماید که بله دیگه حال همه‌ی ما خوب است اما تو باور نکن و این داستانا! حرف می‌ذارن تو دهن بنده!

اعلام رسمی می‌کنم که خوبم. به لطف خداوند و به کمک فردریش عزیزم که کنارم بود تو این مدت و قبل از این و ان‌شاءالله که بعد از این. از همه‌ی دوستان هم ممنونم که ابراز لطف کردن. از خیلیا انتظاری نداشتم واقعا. امیدوارم که زندگی شاد و موفقی رو داشته باشین و لحظات روشن زندگی‌تون به لحظه‌های تاریکش غلبه کنه. چون زیاد حرف درستی نمی‌دونم این رو که امیدوارم غم نبینی و این حرفا! بالاخره یا باید غم دیگران رو ببینی یا دیگران غم تو رو ببینن! امیدوارم همیشه مرهم خوبی برای زخماتون داشته باشین. ما که داشتیم حالشو بردیم!



هی حس حکایت نوشتن بهم دست می‌ده! بعد که از نثر خودم خوشم نمیاد پاک می‌کنم!