اینجا نبودی ببینی لرزش شانههایم را. شانههایی که قرار بود -و از نظر تو دیگر نیست- محل آرام گرفتن سر تو باشد! نبودی صورت خیسم را ببینی که به محض ورود مادر با آستین خشک شد تا مبادا بفهمد گریهی گلپسر مغرورش را. نبودی صدای گرفتهام را بشنوی تا شاید مثل مادر به حساب سرماخوردگی بگذاریاش. قرآن در بغل گرفتنم را ندیدی وقتی قسمت میدادم به تمام مقدساتمان. نبودی .... کاش بودی ... کاش برگردی
خیلی ممنونم که بعد از مدتها بالاخره گریه کردن را یادم دادی.
به خواب میماند
تنها به خواب میماند
چراغ، آینه، دیوار بی تو غمگینند
تو نیستی که ببینی
چگونه با دیوار
به مهربانی یک دوست از تو میگویم
تو نیستی که ببینی چگونه از دیوار
جواب میشنوم
تو نیستی که ببینی دل رمیدهی من
بهجز تو یاد همه چیز را رها کرده است
آنکه ویران شده از یار مرا می فهمد
آن که تنها شده بسیار ، مرا می فهمد
چه بگویم که چنان از تو فرو ریخته ام
که فقط ریزش آوار مرا می فهمد
کاش نیستیها هم سخن می گفتند
آنگاه میشد در اوج سکوت یک تنهایی
با نوایی از جنس خاموشیها ارمغانی از آرامش به بیتابیها هدیه کرد.
کاش بشنوی نشنیدنی های هستی نیست شده را...
خدا حفظت کنه مهرداد داری برمیگردی به دوران اوجت!