یک مطلبکی نوشتم در مورد طراحی پردازندههای جدید اینتل با نام Sandy Bridge. البته اینطوری که عرض میکنم نوشتم شاید سوءتفاهم پیش بیاید، در واقع جمعآوری کردم با کمک مطالب و مقالههای موجود. یادم رفت از مسئول نشریه دانشجوییمان کسب تکلیف کنم که آیا اجازه هست اینجا هم منتشرش نمایم یا خیر. اجازهاش اگر دادهشد حتما در اختیار دوستان قرار خواهم گذاشت.
وزیر دفاع ما تشریفش را برده بود بولیوی، بولیوی از آرژانتین عذرخواهی کرد که ایشان را پذیرفته! تازه احتمالا کلی هم منت گذاشته که لطف کردیم تحویلت ندادیم به مقامات آرژانتینی تا پوستت را بکنند!
+ منظورم اصلا این نبود که "مملکته داریمها"! اتفاقا از آنجا که بسیار بسیار نظراتم انقلابی میباشد اصلا برایم مهم نیست که دنیا رفتارش با ما چگونه باشد. [......] (اینجا فحش داده بودم به دنیا که از ترس فردریش سانسور شد :دی)
پ.ن: قرار بود قالب وبلاگ را عوض کنم که قالب مناسبی به چشمم نخورد. لطفا همان کسی که پیشنهاد تعویضش را داده بود خودش یکی مناسبش را معرفی کند به بنده
خدای عزیز و گرامی! ببخشید اینطوری حرف می زنم ولی واقعا هیچ راه دیگه ای برای بیدار کردن بنده ی نه چندان سر به راهت نداشتی که مجبور شدی یه زنبور نامرد بفرستی تا نیشش بزنه و با نیش زنبور بیدار بشه؟
زنبود بی ترتیب بی معرفت، نیش نامبارکش رو فرو کرد و در رفت! کاش یه ذره مردی در وجودش بود و ما ایستاد تا یه نیش هم من بزنم، ببینه نیش من قویتره یا مال اون
درد می کرد بدجور! نیشش را بیرون کشیدیم و سپس حاج خانم سیر مالید بر زخممان. دیگر درد نمی کند بدجور!
خب الان میگم که خسته شدم ولی میتونم! یعنی باید بتونم. حتی اگه پدرم در بیاد!
سختــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه!
همینطوری خوش و خرم نشستیم سر جامون یهو میبینیم رعد و برق میزنه و بارون میگیره در حد بارانهای موسمی شبه جزیرهی هند! نیم ساعت میباره بعد یهو قطع میشه هوا صاف میشه! شهر داریم واسه خودمونا!
+ الان صدای آسمون قلنبه اومد احتمالا بعضیا لرزیدند :دی
فردریشمونم دست از پا خطا نمیکنه غیرتیبازی در بیاریم یکمی ازمون حساب ببره! والا!
+ حالا ما یه حرفی زدیم، پررو نشه لطفا! دست از پا خطا کنه چشاشو در میاریم :دی
حتی یه جنگم نمیشه که داوطلبانه بریم جبهه که سه ماه آموزشی سربازیمون بخشیده بشه
از این فلاکت در بیایم! والا!
- ببین با همین گوشی میزنم تو دهنتها! (گفتگوی پرمهر مادری نسبتا ژیگول با کودک خردسال!)
- من در خدمتتون هستم (یک خط در میانِ حرفزدنهای دکتر نعیمی!)
- چرا عینک میزنی؟
- عینک نزنم؟
- نُچ!!! (همراه با بالا بردن سر به نشانهی سر!) (شکلک مورد نظر موجود نبود!)
- حالا خوبه؟ (بعد از برداشتن عینک با یک ژست آرتیستی!)
- آره خوب شد
(گفت و گوی من با دختری که دست تکان میدهد!)
*علی را پس از این الحسینی خواهیم خواند.
بغضنوشت: گریه کردن که یاد نگرفتیم آخرش، این بغض میفشارد گلویمان را گاهبهگاه! شدهایم مثل کودکان نسبتا خری که احمقانه گریه میکنند و هرچه بپرسی که چه کاری باید برایت انجام دهم جوابت نمیدهند و خرانه به گریه ادامه میدهند! آخرش باید بگویی که: «اونقدر گریه کن که چشات درآد! کرهخر!»!
به خدمت شما که عرض شود، یکی از معضلات همیشگی من مشکل نام بردن از دوستان مختلف میباشد. هرچند وقت یک بار هوس مینمایم که بعضی اسامی با عوض بنمایم.
مثلا الان دوست دارم که خانم ف را فردریش یا بعضا زیزو خطاب کنم! یا مثلا بنویسم که "ملیجک هرروز بدتر از دیروز به من مینگرد! اندکاندک ترس بر من مستولی میشود از این نگاههای خشمناک!".
در انتخابات انجمن علمی هم شرکت نکردم که بیش از این مسخره نکنیم خودمان را! انشاءالله اعضای آینده فعالتر باشند. بین خودمان هم بماند که ممکن بود اگر قصد شرکت داشته باشم هم رد صلاحیتم کنند به دلایل مشخص!
اوضاع درس خوب نیست. اوضاع زندگی، ای! بدک نیست! البته من غرغر میکنم و فردریش مذکور تحمل میکند و علی دعوت میکند به شکرگزاری! البته علی فوق (که هنوز اسم مناسبی یافت نکردیم برای متمایز نمودنش از علیهای متعدد دیگر) به شکر دعوتم میکند تا من خفه شوم و خودش درد دل آغاز کند!