من کده

اینجا ملک شخصی من است ...

من کده

اینجا ملک شخصی من است ...

بلندنوشت

دیروز

1. رفتم خدمت خانم دکتر ملک‌زاده که پروژه دوره کارشناسی رو باهاش بردارم. می‌خواستم یه موضوع گرافیک یا مولتی‌مدیا انتخاب کنم که برای خودم راحت‌تر باشه ولی اونقدر ازم تعریف کرد که تو که کلی استعداد دیدِ شبکه داری حیفه بری سراغ گرافیک و این حرفا که آخرش یه موضوع تو حوزه‌ی شبکه بهم انداخت. اونم حملات Collision در شبکه‌های WiMax یا WiFi. باید پیاده‌سازیش هم بکنم طبیعتا. دهنم سرویسه احتمالاً. ضمناً ابراز اطمینان کرد که تو حتماً جزو قبولیای شبکه‌ی امسالی! خلاصه کلی به طول گوش‌هام اضافه شد تو چند دقیقه‌ای که با خانم دکتر صحبت کردم. البته در مورد قبول شدن هم بهش گفتم فعلا قصد ادامه تحصیل ندارم که گفت چرا و خیلی حیفه و این حرفا که باعث شد اعضای مذکور به رشد خودشون ادامه بدن


2. رفتم الغدیر که برسم سر کلاس شبیه‌سازی. همون اول که وارد دانشکده شدم برادرِ درازِ حراستی‌مون صدام کرد و - البته با کلی عذرخواهی و جسارت نشه و این حرفا! - از نسبتم با فلان دخترِ دانشجو سؤال کرد که گفتم همکلاسی هستیم و کارت دانشجویی‌م رو گرفت و باز با عذرخواهی مشخصاتمو یادداشت کرد و منم یه مقداری تیکه بارش کردم که 2-3 بار بنویس و 10 بار اصلا بنویس و از این جسارتا دوستانتون قبلاً چند باری کردن و این حرفا! خلاصه گذشت. فقط یاد یه بیتی افتادم که می‌گفت: «اونی که به ما .... » هیچی بی‌خیال! سرچ کنین تو گوگل بیت رو پیدا می‌کنین.


3. برای اولین بار سر کلاس شبیه‌سازی یه نیم نمره گرفتم! تا حالا غیر از درگیری با استاد سر یه موضوعِ الکی فعالیتِ خاصی تو این کلاس نداشتم.


4. خوابِ بعدازظهرم یه مقداری از چیزی که قرار بود باشه بیشتر طول کشید. بیدار شدم دیدم ساعت 4:58 شده. ساعت 5 کلاس داشتم! یه دو دوتا چهارتایی کردم دیدم صرف نمی‌کنه واسه یه آزمایشگاهِ سیستم عامل تند تند برم دانشکده آخرشم کلی دیر برسم. تصمیم گرفتم دوباره بخوابم که عباس زنگ زد گفت استاد اومد گفت که کلاس تشکیل نمی‌شه! با لبخند رضایت به ادامه‌ی استراحتم پرداختم و البته دو نکته قابل ذکر است:

الف: دو هفته پیش به فردریش گفته بودم که اگه من سر این کلاس نباشم کلاس تشکیل نمی‌شه (اتفاقاً جمله رو از عباس نقل کرده بودم اگه اشتباه نکنم). حمل بر خودستایی و لاف شده بود!

ب: کار استاد تو این مورد که اومد تا دانشکده تا اعلام کنه کلاس تشکیل نمی‌شه بسیار بسیار قابل ستایش بود! چند جلسه پیش ظاهراً به یکی از اساتید سپرده بود که بهمون اعلام کنه کلاس تشکیل نمی‌شه. اون استاد مذکور بهمون نگفته بود و ما اومدیم دانشکده علاف شدیم. این دفعه برای این که اون اتفاق تکرار نشه خودش اومد گفت که نمیام! خوشمان آمد از آمدنش.



امروز:

1. رفتیم اداره ثبت که یه پولی رو بگیریم. قضیه از این قرار بود که حاجی یه بدهی قدیمی به یه جایی داشت که روزایی که می‌خواست بره دنبال پرداختش مصادف شد با بیماریش. البته این بدهی کلا داستان داشت. خلاصه‌ش اینه که حدود 70هزارتومن بدهی بود و چون چند سال گذشته بود با جریمه دیرکرد و سود رسیده بود به حدود 500هزارتومن. سر همین قضیه حاجی منو مأمور کرده بود از مراجع درباره این جریمه‌ی دیرکرد سؤال کنم که منم از اکثرشون سؤال کردم و همه هم جواب دادن که جریمه‌ی دیرکرد وجه شرعی ندارد و حرام است و این قبیل حرفا! البته خب چون کشور ما و اقتصادش و سیستم بانکداریش کاملاً اسلامیه (!)، فتوای مراجع هیچ وجه قانونی نداره. القصه، شب آخر عمری، حاجی هی ضامن ضامن می‌کرد و گفتیم لابد منظورش ضامنِ همین بدهیشه که اونم چند سال پیش فوت کرده بود و حتماً حاجی نگرانه اون دنیا جنابِ ضامن یخه‌شو بگیره بگه چرا بدهی رو ندادی که اینجا به منم گیر بدن! این شد که یکی دو روز بعد از فوتِ حاجی، مجی و آبجی رفتن بدهی رو دادن. دو سه ماه گذشت دیدم هی حقوقِ حاجی آب می‌ره! رفتیم حسابداری آموزش پرورش فیش حقوق گرفتیم فهمیدیم که همون بدهی رو دوباره از رو حقوقش هم کسر کردن. بعد من رفتم اونجایی که طلبکار بودن نامه گرفتم که ما این بدهی دادیم و حقوق مارو پس بدین و این حرفا. امروز با مجی رفتیم اداره ثبت اون پوله رو بگیریم. که گفتن یا باید بریزیم به فلان حساب که اونطوری 6 ماه طول می‌کشه به شما برسه. یا تک تک ورثه بیان اینجا بینشون تقسیم کنیم یا اینکه بریزیم به حسابِ همون طلبکاره بعد شما برین از اون بگیرین. راه سوم رو انتخاب کردیم هرچند پول گرفتن از اونا باز خودش داستانیه! اینم بگم که پولی که به اونا پرداخت کردیم 500هزارتومن بود ولی طبق حکم قانونی حدود 300هزارتومن باید می‌گرفتن! خلاصه هیچی دیگه!


2. باز با مجی رفتیم بیمه‌ی ایران که بیمه‌ی عمرِ حاجی رو بگیریم. گفتن ما از شما چیزی نمی‌گیریم. خود آموزش پرورش باید مدارک رو برامون بفرسته. هرچی گفتم آقاجان اینارو خودِ اونا گفتن بیارم پیشِ شما به خرجش نرفت. گفت مدارکو تحویل همونا بدین بعد اونا می‌فرستن برای ما. ما با شما کاری نداریم! خلاصه بازم هیچی!


3. با همون مجیِ مذکور رفتیم که یه چیزایی که برای کولونوسکوپی لازمه رو از داروخونه‌ی اورژانس بگیریم. مجی البته تو ماشین موند و من رفتم دارو بگیرم. پول گرفتم و دارو رو بهم تحویل داد. یادم اومد ماشینو خاموش نکردم و با خودم گفتم مجی که عمرا به فکرش نمی‌رسه ماشینو خاموش کنه! از طرفی گوشی دستم بود داشتم اس‌ام‌اس می‌دادم. دیگه سریع داروهارو گرفتم و اومدم تو ماشین دیدم بعله ماشین همچنان روشنه! برگشتیم خونه یه نگاه به داروها کردم دیدم وه اینا که داروهای من نیست! هیچی دیگه! 


4. غروب رفتم داروهارو عوض کنم. عوض کردم داشتم برمی‌گشتم. یه دخترکوچولویی داشت کنار مامانش راه می‌رفت. جلوی من زمین خورد. مامانه در حالی که دستشو می‌کشید می‌گفت: «پاشو! خاک تو سرت که راه رفتن یاد نگرفتی!». چه مهربون شدن مادرا! البته خب شاید عوضش بچه‌شونو تو توالت حبس نکنن یا با دمپایی - از این جلوبسته‌ها - بچه‌شونو کتک نمی‌زنن.


گزارش بعدی

در ادامه‌ی داستان‌های آزمایش و دکتر عرض شود که جواب آزمایش ادرار 24 ساعته اومد که یه مقداری بالا و پایین داره که طبق اطلاعات موجود تو برگه آزمایش مشکل خاصی نیست ولی طبق تشخیص محمدهادی (دکتر شخصیم!) یه مشکلی هست که البته حل شدنیه. یکشنبه آندو و کولون دارم جوابشو که بگیرم می‌رم ببینم دکتر نوروزی چی می‌گه. ضمنا به شدت در حال رژیمم و دارم لاغر می‌شم. مقدار ناهارم کمتر از نصف شده و شامم تو همین مایه‌ها. یواش یواش باید یه سوراخ دیگه به کمربندم اضافه کنم حتی! فوتبالم که 4-5 جلسه‌ای رفتم و دارم به دوران آمادگی نزدیک می‌شم.

همین دیگه. والسلام فعلا تا مراجعه بعدی به دکتر

امروز صبح محموله‌ی یک‌لیتری که از صبح جمعه تا لحظاتی قبل از رفتن با مشقتِ تمام آماده کرده بودم تحویل آزمایشگاه دادم. نتیجه‌ی تلاش و کوششِ بیست و چهار ساعته‌ام حدود یک لیتر شد که فکر می‌کنم آمار قابلِ قبولی بوده باشد. متأسفانه مسئولین آزمایشگاه در قبال تحویل این محموله‌ی ارزشمند از بنده پول هم دریافت کردند که جای تعجب و تأمّل و تأسف و تأثر و این قبیل مسائل دارد. نهایتاً مقرر شد تا شنبه‌ی هفته‌ی بعد روی محموله آزمایشاتِ موردِ نظرشان را انجام دهند و نتیجه را به اینجانب اعلام نمایند. ان‌شاءالله که خیر باشد.


لپ‌تاپم را نیز عوض نموده‌ام با لپ‌تاپی دیگر. دل‌دار شده‌ام از امروز. از اِیسر 5741G گرامی بسیار سپاسگزارم که لحظاتی دلپذیر را برایم رقم زد. بسیار هم راضی بودم و امیدوارم که ایشان نیز از بنده راضی بوده باشند. دلم N5010 است و البته مهمتر از امکاناتش، این است که به دست مبارکی متبرک شده است. امیدوارم با ایشان نیز اوقات خوشی را سپری کنم و ایشان نیز هم. دلیل تعویض هم رضایِ خدا بود و البته رضای غیر خدا. نه نارضایتی بود و نه فقر! ایجاد شبهه نکند ان‌شاءالله.

دلم تنگ شده برای حاجی


یاد اون روزی افتادم که از دانشگاه اومدم خونه و دیدم حاجی سردشه و خیلی سردشه و داره از سرما می‌لرزه و حالش خوب نیست و زنگ زدم اورژانس و به زور یارو رو متقاعدش کردم آمبولانس بفرسته و رفتم سر کوچه تا آمبولانسو راهنمایی کنم و حاجی رو بردیم اورژانس ... اولین باری بود که می‌رفتم دنبال آمبولانس


یاد اون شبی افتادم که حاجی اوضاعش خیلی خراب بود و کبد نابود شده‌ش رو بالا آورده بود و من بالا سرش یاسین خوندم و نفسش یه لحظه قطع شد و مجی و آبجی زنگ زدن اورژانس و به زور یارو رو متقاعدش کردن آمبولانس بفرسته و رفتم سر کوچه تا آمبولانسو راهنمایی کنم و وقتی اومدیم حاجی رو ببریم یه ملافه‌ی سفید رو سرش کشیده شده بود ... دومین و آخرین باری بود که می‌رفتم دنبال آمبولانس


هیچ کاری نمی‌تونستم بکنم برای حاجی. هیچ کاری نمی‌تونستیم بکنیم برای حاجی. هیچ کس هیچ کاری نمی‌تونست بکنه.


به اندازه‌ی کافی صمیمی نبودم با حاجی. هیچ کاری نتونستم بکنم براش ... مُرد!



تصادفا یه دست‌نوشته از مجی خوندم در مورد فوت حاجی. باعث شد بیشتر دل‌تنگ بشم.

هنوز بهونه هست برای دل‌تنگی. هنوز خیلی بهونه هست. از در و دیوارِ خونه‌ای که با مخالفتِ ما ساخت تا قسمتِ نام‌ِ پدر تو مدارکِ شناسایی‌م.


گزارش

عرض کنم به خدمت شما که ...

هپاتیتم منفی بود

یه چیزی تو خونم پایین بود که دکتر گفت مشکلی نیست ولی الکی محض احتیاط یه آزمایش دیگه هم نوشت که برم انجام بدم.

نتیجه اینکه همون کبد چرب مسئله‌ست که باید تغذیه رو رعایت کنم و یه کوچولو هم بحث کلیه که زیادم مهم نیست و باید آب زیاد بخورم!


البته همچنان آندوسکپی و اون یکی مزخرفه سر جای خودشون باقی هستن و دو سه هفته دیگه باید برم اونا رو انجام بدم.


در کل خوبم. حاج‌خانم تضمین کرد که تا 90 سال در خدمت شما باشم!