من کده

اینجا ملک شخصی من است ...

من کده

اینجا ملک شخصی من است ...

خرمگس

خرمگس را سرانجام تمام کردم. یادم نمی آید که اینقدر تحت تاثیرِ پایانِ ناراحت کننده‌ی یک کتاب قرار گرفته شده باشم. یک پایانِ آتشین و فوق العاده. با مرگ خرمگس. مرگی که هیچ شباهتی به مردن‌های پوچ و توخالیِ داستان‌های نیهیلیستیِ صادق هدایت نداشت. یک مرگِ پیروزمندانه بود با رضایتِ تمام. مرگی که خودِ خرمگس این گونه توصیفش می کند:

«من می‌خواهم که ... به روشنی درک کنید که کاملاً خوشبخت هستم و از سرنوشت چیزی بهتر از این نمی توانم بخواهم ...

... من سهمِ کارِ خود را انجام داده‌ام، و این حکم مرگ شاهدی است گویا که آن را از روی وجدان انجام داده‌ام. آنان مرا می‌کشند، زیرا از من در هراسند، و آرزوی قلبیِ یک مرد، بالاتر از این چه می تواند باشد؟»


یک داستانِ انقلابیِ تمام عیار. و البته با درون مایه‌ی ضد مذهبی، یا به عبارتی ضدکلیسایی. تا جایی که خرمگس به خاطر رنج‌هایش خود را با مسیح مقایسه می‌کند و خود را برتر می‌داند. و آن جایی که این مقایسه را در گفت و گو با پدر مونتارلی بیان می‌کند، دل خواننده از درماندگیِ پدر به درد می‌آید! بدتر آن که پدر در سرِ دو راهیِ نجاتِ پسرش -خرمگس- و حفظ ایمانش و البته جانِ افرادِ بی‌گناه قرار می‌گیرد. چون خرمگس مصرانه می‌گوید:

«باید یکی از ما را انتخاب کنید. می‌خواهید سهمی از عشقِ خود را به من بدهید،‌ نیمی برای آن دوستِ خدایتان؟ من پس مانده‌ی او را نخواهم خورد. اگر از آنِ او باشید، به من تعلق ندارید.»


اما رمانِ خانم وینیچ فاقد قسمت‌های ملال آور نیست. در بعضی موارد، چنان سرگرم توصیف صحنه‌ها می‌شود که اصل داستان فراموش می‌شود:

«همه‌ی کلیسا یکپارچه رنگ و نور بود، از جامه های عیدِ‌ جمعیت گرفته تا ستون‌ها، با آن شال‌های درخشان و حلقه‌ی گل‌هایشان، یک نقطه‌ی تاریک وجود نداشت. بالای فضای بازِ در، پرده های مخملی بزرگی آویزان بودند، که پرتوِ آفتابِ سوزانِ ژوئیه، همان گونه که در میانِ گلبرگاهی شقایق سرخ یک مزرعه برق می‌زند، در میان چین‌هایشان می‌تابید ...»

و این توصیف تا حدودِ دو برابرِ بخشی که آورده شد ادامه پیدا می‌کند تا سرانجام به یک جمله‌ی قابلِ اعتنا می‌رسد.


دیگر موردِ قابلِ توجهِ خرمگس، قابلِ پیش‌بینی بودنِ بخش مهمی از اتفاقاتِ آن است. آن‌جا که پدر کاردی از آرتور می‌خواهد که نزدش اعتراف کند، و حتی پیش از آن، جایی که به طور غیرمنتظره با گفته‌های انتقادیِ آرتور موافقت می‌کند، می‌شد با درصدِ بالا حدس زد که این پدرِ بزرگوار، جاسوس است! و این موضوع تنها چند فصل بعد مشخص می‌شود. یا در موردِ دیگر، درست در اولین لحظاتی که نامی از خرمگس در داستان به میان می‌آید، می‌شود فهمید که خرمگس، همان آرتورِ خودمان است که پس از نوشتنِ نامه‌ی خودکشی، به آرژانتین گریخته بود.

شاید هم نویسنده اصلا قصدِ پنهان‌کاری نداشته. چون تواناییِ خود در غیرمنتظره کردنِ داستان را هم در همان بخش‌های پایانی -که از هرنظر نقطه ی اوجِ داستان است- نشان می‌دهد. مثلا در قسمتی که بحثِ فرارِ خرمگس پیش می‌آید، می‌تواند خواننده را بین اینکه آیا این نقشه‌ی فرار به راستی از جانب دوستانِ خرمگس بوده، یا تله‌ای در میان است سرگردان کند. اما نهایتا به نتیجه‌ای بسیار غافلگیرکننده برمی‌خوریم: در آخرین لحظه، هنگامی که همه چیز آماده بود، از حال می‌رود، هنگامی که درست در کنارِ دروازه بود!

اما شخصا اگر جای نویسنده بودم، حداقل در موردِ فرارِ آرتور از ایتالیا اینقدر آشکار نمی‌نوشتم! حداقل می‌شد که حرف از آماده شدنِ آرتور برای خودکشی و نامه‌ی خداحافظی‌اش اشاره کرد و حرفی از مرگِ قطعی زده نشود. یا نوشته شود که جسدِ آرتور پیدا نشد. اما وقتی آرتور آشکارا به آرژانتین می‌گریزد، و خرمگس هم از همان جا می‌آید، دیگر سوالی برای خواننده باقی نمی‌گذارد!



پ.ن: به شدت مطالعه‌ی این رمانِ گرانقدر را به همه‌ی دوستان توصیه می‌کنم. البته ببخشید اگر آخرِ داستان را تعریف کردم!

نظرات 5 + ارسال نظر
آشکار چهارشنبه 28 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 10:06 ق.ظ

براوو! یک پست عالی دیگر که از خواندنش لذت بردم
از شما به خاطر چنین پستی تشکر می کنم

خواهش می‌کنم .
کلی احساس غرور و افتخار کردم از لذت بردنِ شما

دوست چهارشنبه 28 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 07:31 ب.ظ

سلااااااااام
بلاخره تموم شد
3تا پست بود و البته خیلی زیبا که نخونده بودم به خاطر اوضاع به هم ریخته کامی جان
اگه تعریف از شما نباشه اینقدر خوب توصیف میکنید که واقعا تمام سعی خود را کرده تا این کتاب رو هر چه سریع تر تهیه و بخونم
به خاطر پست قشنگتون ممنون

علیک سلام
حیف که کتاب مالِ مردمه وگرنه می‌دادم بخونین که تو زحمت هم نیوفتین
به خاطر تعریفتون ممنون!

مهرداد چهارشنبه 28 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 10:52 ب.ظ http://boudan.blogsky.com

به نظرت چه اتفاقی افتاده همه ی دوستان در صدد تعریف بر اومدن؟
در مورد خوندن خرمگس هم که قبلا صحبت شد ...

لابد دوستان همه لطف پیدا کردن دیگه!
بله قبلا یه صحبت مبهمی شد فقط ...

دکتر اشتباهی چهارشنبه 28 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 11:28 ب.ظ

بوئهههه!!! چه خبره اینجا!! من فقط چند روز نبودم!
نتیجه ی نظرسنجی چی شد؟! الان دیر نیست برای شرکت! من گزینه ی ۴ رو انتخاب میکنم
طبق تاریخ روی کتابمان ، 18 خرداد امسال، خرمگس را خریداری نموده ایم اما هنوز نخواندیمششاید وقتی دیگر...

آره من یکمی رَم کردم هی دارم آپ می‌کنم!
جواب نظرسنجی رو می‌ خواستم بذارم که شانس آوردین فرصتش رو پیدا نکردم! جوابِ شما رو هم قبول می‌کنم
ایشالا بالاخره بخونینش

دکتر اشتباهی چهارشنبه 28 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 11:30 ب.ظ

در مورد سالگردتونم اینو باید بگم که من علیرغم تمام اتفاقات خوب و ابعاد مثبت آشنایی با شما، بسیار بسیار از آشناییتان ناراحت میباشم... اکنون میگوییم ایکاش هیچگاه آشنا نمبشدیم....

واقعا؟! اینقدر آشنایی با من ناگوار بوده براتون؟
من که خیلی خیلی خیلی خوشحالم از این آشنایی. تازه کلی نمازِ شکر با نیت قضا و واجب خوندم به خاطرش

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد