من کده

اینجا ملک شخصی من است ...

من کده

اینجا ملک شخصی من است ...

آخرش نفهمیدیم چرا حاج خانم و دایی ها و خاله ها بابابزرگ را داداش صدا می کنند! شاید چون خیلی صمیمی بودند، ولی .... صمیمی بودند، ولی نه به اندازه ای غیر عادی که ارتباط پدر و فرزندی با خواهر و برادری عوض بشود!

می گفتند که بابابزرگ جوان که بوده با یک عدد خرس کشتی گرفته! راست بود یا افسانه را من اطلاعی ندارم. شاید یک خرسی دیده بود و فرار کرده بود و بعدا این داستان ها را ساختند برایش!

ننه جان که با بابابزرگ دعوایش می شد می گفت تو که سند ازدواج و از این چیزها از من نداری. ول می کنم می روم تو هم هیچ ادعایی نمی توانی بکنی!

بابابزرگ قد بلندی داشت. جوانی هایش را که ندیدیم اما از پیری اش به نظر می رسد که در جوانی خوش تیپ بوده! احتمالا دایی نصرت که خیلی قدش بلند است و چشمهایش رنگی می باشد از همه بیشتر به بابابزرگ رفته باشد.

بابابزرگ ناگهان کله سحر جوگیر می شد و یک چیزی را روی دوشش می انداخت و می زد بیرون! (آن چیز اسم جالبی داشت ولی الآن یادم نیست!). هرچه می گفتند پیر شده ای و اگر خدای نکرده در این گردشهای سحرگاهی اتفاقی برایت بیافتد کسی نیست کمکت کند گوشش بدهکار نبود! تازه سرحالتر که بود تا درازنو هم پیاده می رفت.

بابابزرگ کلا دوست داشتنی بود و مهربان. اندکی البته کهولت سن بداخلاقی و بیشتر از آن حواس پرتی ایجاد می کند. مثلا نیم ساعت که کنارش می نشستی ممکن بود پنج بار بپرسد: "چه خبر؟" یا سه بار بپرسد: "دَرسَت تمام شده بالاخره؟". ولی کلا بسیار بابابزرگ خوبی بود! تینا می گوید: "بابابزرگ خیلی مهربون بود. همش قصه تعریف می کرد برام". تینا حدودا پنج سالش است و دخترِ خاله بتول است. بچه ی پنج ساله بعید است دروغ بگوید! پس حتما بابازرگ مهربان بوده و قصه تعریف می کرده. هرچند من شخصا یادم نمی آید بابابزرگ برایم قصه ای تعریف کرده باشد! ما بچه که بودیم خاله پروین برایمان قصه می گفت. آن هم همیشه یک قصه ای بود به نام "تبر طلایی" اگر اشتباه نکنم! همان را می گفت و ما مثل خنگها هر دفعه پای قصه اش می نشستیم!

بابابزرگ سیاسی نبود ولی هروفت من را با ریش می دید می گفت: "میخوای آخوند بشی؟"! و اندکی گیر می داد به آخوندهای مملکت!


بابابزرگ امروز صبح نمازش را اول وقت خواند. این را ننه جان می گوید. خود ننه جان اول اذان بیدار شده بود ولی تنبلی کرده بود و دوباره خوابیده بود. اندکی بعد که هنوز نماز قضا نشده بود دوباره بیدار شد که نماز بخواند. بابابزرگ را صدا زد، جوابی نشنید. نزدیک رفت، دید اصلا نفس نمی کشد! بابابزرگ چرا نفس نمی کشد؟ بابابزرگ مرده بود!


پایان

نظرات 5 + ارسال نظر
همکلاسی پنج‌شنبه 19 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:17 ق.ظ

سلام تسلیت میگم غم آخرتون باشه

سلام
خیلی خیلی ممنون

آشکار پنج‌شنبه 19 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 04:45 ب.ظ

تسلیت چرا؟ مگه داستان نبود؟ آقا روشنگری بفرمایید قضیه یه جورایی شبیه واقعیت به نظر می آید. لطفا تایید بفرمایید که بخشی از داستانی است که در کتاب اخیر خوانده اید یا خودتان دستی بر قلم برده اید و داستانی درام نوشته اید

مهرداد پنج‌شنبه 19 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 05:45 ب.ظ http://boudan.blogsky.com

...
بابا بی‌خیال ما یه چیزی گفتیم حالا نیاز نیست دست همه نویسندگان عالم رو از پشت و جلو ببندی.
اما جدا خیلی خوب بود.
فکر کنم بابابزرگ خیلی وقت پیش فوت کرده بود که٬ آره؟ لطفا گوشی رو بده به تینا که ببینیم ماجرا از چه قراره.

خیلی وقت پیش ... اگر از امروز صبح تا این ساعت خیلی وقت گذشته باشد

مهرداد پنج‌شنبه 19 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 10:17 ب.ظ http://boudan.blogsky.com


شب آرزوهاست٬ آرومی روحش و آرومی دلت رو آرزومندم ...

ممنون

آشکار جمعه 20 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 01:21 ق.ظ

غمگین شدم. امیدوارم روحش قرین رحمت الهی و در شادی در دنیایی دیگر آرامش جاوید را در برگیرد و در روز موعود مورد غفران بی حد و حصر الهی قرار گرفته و معبود به بازماندگان آن تازه سفرکرده صبر و طول عمر با برکت و با عزت و عاقبت به خیری عنایت فرماید

منم امیدوارم همینهایی که شما فرمودین بشه! ممنون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد