به خاطر بزرگی شکم و چربیِ کبد باید یه کارایی بکنم. غذا کمتر میخورم. شبا نون نمیخورم. شبا نون نخوردن ولی نشد کار که! موقع شام نون نمیخورم عوضش ساعت ۱۲ شب گشنم میشه میرم نون و مربا میخورم! روزایی که حوصله داشته باشم قبل از طلوع آفتاب میرم بیرون تو خیابون میدوم. باشد که لاغر شوم! البته تنهایی زیاد لذتبخش نیست و نمیتونه خیلی دنبالهدار باشه این کار. امیدم به دوران آشخوری و کلاغپررویه!
چند وقتیه که دارم از AriOS استفاده میکنم. البته الان تو ویندوزم به دلایلی.
آن سیه چرده که شیرینی عالم با اوست | چشم میگون لب خندان دل خرم با اوست | |
گر چه شیرین دهنان پادشهانند ولی | او سلیمان زمان است که خاتم با اوست | |
روی خوب است و کمال هنر و دامن پاک | لاجرم همت پاکان دو عالم با اوست | |
خال مشکین که بدان عارض گندمگون است | سر آن دانه که شد رهزن آدم با اوست | |
دلبرم عزم سفر کرد خدا را یاران | چه کنم با دل مجروح که مرهم با اوست | |
با که این نکته توان گفت که آن سنگین دل | کشت ما را و دم عیسی مریم با اوست | |
حافظ از معتقدان است گرامی دارش | زان که بخشایش بس روح مکرم با اوست |
تنهای تنهای تنها خیلی خوب بود. بهتر از چیزی که انتظار داشتم
دوس داشتم متن نامهی رنجرو که آخر فیلم خونده شد رو اینجا کپی کنم ولی متنشو پیدا نکردم. نامهای که همزمان با تیتراژ پایانی فیلم خونده شد و باعث شد اکثر کسایی که اومده بودن تا آخرِ آخر سر جاشون بشینن و گوش کنن
پ.ن: یافتم! با تشکر از http://www.sodoor.blogfa.com
... از بین همه شغلهای دنیا تو فکر یک دکه کوچک، سر نبش پیادهروی جلوی سازمان ملل هستم. اسم هم برایش انتخاب کرده ام، دکه پرزیدنت. اسم خوراکیها و قیمت ارزانشان را میچسبانم زیر برف پاککن ماشین رئیسجمهورها، کی از ارزانی بدش میآید؟ همه رئیسجمهورها که مشتریام شدند شغل آیندهام شروع میشود.
فرض کنیم یک روزی، ناگهان «دست»ها زبون دربیارن و شروع به اعتراض کنن که «ما دیگه از این کارهای سوسولی و ظریف خسته شدیم، ما هم باید کار {راه رفتن} رو انجام بدیم. ما دیگه اجازه نمیدیم پاها مارو محدود به انجام یک سری کارهای خاص کنن»! و دیگه دست از کارهای معمول خودشون بکشن. شروع کنن به تلاش برای راه رفتن. مثلا با پاها توافق کنن که روزهای زوج شماراه برین، روزهای فرد ما! یا حتی بدتر، از این به بعد ما راه بریم، شما هم کار نوشتن و نقاشی کشیدن و ... رو به جای ما انجام بدین. روشنه که هرچی هم نقاشی کشیدنِ پاها خوب بشه، هرچی هم راه رفتنِ روی دستها آسون و روون بشه، بازم این کار یه کار مسخرهست! نقش ذاتی پاها و دستها همون چیزیه که قبلا بوده، نه این روش مثلا مدرنش.
حالا اوضاع نقشهای زن و مرد به نظر من یه چیزی شکل اینه. زنهای گرامی ناگهان احساس کردن که داره بهشون ظلم میشه که انتظار ایفای یک سری نقشهای خاص ازشون میره. فکر کردن بیرون از خونه و خونواده خبریه که مردان ظالم اونها رو از این خبر عظیم محروم کردن و بهشون اجازهی حضور نمیدن و حالا میخوان به هر قیمتی که شده نقششون رو عوض کنن، حتی به قیمت اینکه نقشهای اصلی خودشون رو روی زمین بذارن.
یه چیز جالب: الان اگه یه زن بگه که من کارهای خونه رو انجام نمیدم، تربیت بچهها به من ربطی نداره، مدیریت داخلی خانواده به من ارتباطی نداره و ...، هیچ مردی حق نداره بگه که نه تو وظیفته که اون کارها رو انجام بدی و نقش اصلی تو این هست و این حرفا. اگه همچین حرفی زده بشه اون مرد میشه متحجر و سنتی و واپسگرا و عقبمانده؛ اما اگه مرد بگه من بیرون خونه کار نمیکنم و درآمد خونه به من مربوط نمیشه و خودت برو پول دربیار و این حرفها، واقعا چند درصد خانمها هستن که این حرف رو قبول بکنن و بگن اشکالی نداره و تو آزادی و ...؟ اون خانمهایی که این رو قبول نمیکنن و میگن تو مرد نیستی و مرد باید کار کنه و زحمت بکشه و اینا، متهم به عقبموندگی و سنتی بودن میشن؟
بحث من در مورد شرایط ویژه و اضطراری نیست. بله وقتی که آدم دست نداشته باشه، برای نوشتن ممکنه به استفاده از پاهاش متوسل بشه. یا اگه پا نداشته باشه ممکنه از دستهاش برای راه رفتن کمک بگیره، اما تو شرایط عادی، واقعا چرا باید این نقشها عوض بشن؟وقتی مرد با یه خصوصیاتی خلق شده و زن با خصوصیات متفاوت که هرکدوم از این خصوصیتها با نقش (به زعم خانمهای مدرن) سنتیِ دو جنس سازگارتره، چرا باید دو طرف به اصرار وارد نقشهای همدیگه بشن؟
منظورم این نیست که باید محدودیت ایجاد بشه و مثلا خانمها مجبور به این بشن که نقش خودشون رو قبول کنن، منظور من اینه که خودشون باید این موضوع رو بفهمن و با زبون خوش برگردن به سر جای خودشون! به هر حال ممکنه یه جاهایی یه زنهایی به دلایل خاصی مجبور به تغییر نقش بشن. مثلا سرپرست خانوار باشن و نیاز به کار کردن و تامین هزینههای زندگی بشن، یا یک زنی ممکنه توانایی خیلی ویژهای داشته باشه که اگه ازش استفاده نکنه اون توانایی هدر بره، اما واقعا چند درصد از خانمهایی که مثلا مهندسی عمران میخونن، استعداد خاص که نه، اصلا توانایی اینو دارن که به عنوان یک مهندس عمران برن سر ساختمون و عمله بنا رو هدایت کنن؟ چند درصد از خانمهایی همین مهندسی کامپیوترِ خودمون رو تحصیل میکنن، تو دوران کارشناسیشون جرات کردن -به تنهایی- یه ویندوز ناقابل روی سیستمشون نصب کنن؟ چند درصد از این عزیزانی که میان دانشگاه، واقعا استعداد برتری نسبت به آقایون حاضر در اون حوزه دارن که اگه نیان استعدادشون هدر بشه و جامعه از استعدادشون محروم بشه؟
خانمهای محترم! خواهشا بذارین پاها راه خودشون رو برن، دستها هم کار خودشونو بکنن!