من کده

اینجا ملک شخصی من است ...

من کده

اینجا ملک شخصی من است ...

هرچند وقت یه بار میام اینجا یه گزارشی می‌دم!

علی ناقص‌العقل رفته آموزشی. زیاد امیدوار نیستم ولی ایشالا که یه ذره هم شده آدم بشه.

امتحانامون افتاده عقبتر. من 4 و 7 خرداد امتحان دارم و خلاص! البته باید ببینم پروژه چی می‌شه داستانش. فعلا که کاری نکردم

ینی نامزد شکست‌خورده‌ی انتخابات ریاست جمهوری کنیا فهمید که بعد از شکست چطوری باید رفتار کنه، اینا هنوز نفهمیدن


+ نتیجه‌ی انتخابات کنیا طوری بود که کسی اختلاف دوتا نامزد فک کنم به یک میلیون رای هم نمی‌رسید، نامزد شکست‌خورده اعتراض شدیدی داشت و البته از طریق مراجع قانونی اقدام کرد. مرجع قانونی که دادگاه عالی باشه اعلام کرد که نتیجه درسته. نامزد شکست‌خورده هم قبول کرد و گفت ممکنه بازم برام ابهام وجود داشته باشه و هنوز سر حرفام باشم، اما کاری نمی‌کنم که ثبات سیاسی و اقتصادی کشورم به خطر بیوفته و رای دادگاه عالی رو قبول کرد.

به همین خوشگلی!

دیروز تولدم بود!

خب الان حالم بهتره! داشتم دیوونه می‌شدم.

بالاخره شروع کردم از رو یه جزوه‌ی دیگه NS بخونم. Mount & Blade هم بازی می‌کنم! 

تا حالا nبار سعی کردم اتفاقات روزانه رو ثبت کنم، هر بار چند روزی نوشتم، بعد خوردم به یه روز خستگی یا افسردگی، بی‌خیال کار شدم! الانم از اول سال شروع کرده بودم ولی دیشب خسته بودم و حوصله نداشتم و ننوشتم، امروزم خرابم!

احساس می‌کنم دارم قراضه می‌شم! کچلم که شدم. روزای عید که باید روزای خوشحالی باشه برا من روزای عزاست. کاملا حس یه موجودی رو دارم که هر کار می‌تونسته کرده و دیگه هیچی ازش برنمیاد جز خراب‌کاری و مزاحمت برای دیگران و کاملا آمادگی داره که بره یه گوشه‌ای بشینه و یواش یواش تجزیه بشه

عید سیاه ما

امسالم داره می‌گذره. ما یکی دو ساعت دیگه می‌ریم ولایتمون تا لحظه تحویل سال پیش حاجی باشیم.
می‌خوام بگم امسال سال خوبی نبود، اما دلم نمی‌آد! اصلا نمی‌تونم بگم امسال بد بود یا امروز بد بود یا این حرفا. ولی خب به هر حال ... امسال برای اولین و دومین بار رفتم دنبال آمبولانس. اولین بار وقتی بود که اومدم خونه و دیدم حاجی داره می‌لرزه و حالش خرابه. زنگ زدم اورژانس و خودم رفتم سر کوچه دنبال آمبولانس تا راهنماییش کنم و اومد و حاجی رو بردیم بیمارستان. از همون روز بیمارستان و مرض و بدبختی شروع شد. دومین بار شبی بود که حاجی حالش خیلی بد شده بود. حاج‌خانم می‌گفت زنگ نزنین اورژانس میان بیشتر اذیتش می‌کنن بذارین راحت باشه. می‌دونست داره می‌ره. از من خواستن بالا سرش یاسین بخونم. خوندم. نفسش داشت بند می‌اومد که بالاخره زنگ زدیم اورژانس. باز من رفتم سر کوچه که آمبولانسو راهنماییش کنم. با تاخیر اومد. برگشتم تو خونه. ملافه‌ی سفید کشیده بودن رو حاجی ...

مهم‌ترین اتفاق امسال همین بود. دومین اتفاق مهمی که به ذهنم می‌رسه فوت رضاعمو بود! چه چیزای خوبی به ذهنم می‌رسه واقعا! خب ببینم چیز خوبی هم هست اصلا؟ خب امسال برای اولین بار معدل الف شدم! برام مهم نیست ولی لنگه‌کفشیه در بیابان! دیگه خب ... استاد م. م بهم اعتماد کرد و اسممو داد برای المپیاد که اردیبهشت برگزار می‌شه. خود المپیاد و نتیجه‌ش زیاد مهم نیست اون اعتماده مهمه برام. دیگه اوقات بسیار خوشی رو با فردریش گذراندیم. گفتم فردریش باز یاد چیزای بد افتادم! مثلا این که رفتم پیش حاج‌آقا ولی تحویلم نگرفت منم تو مغازه‌ش نشستم فقط هرچی گذاشت جلوم خوردم! آها نه بازم چیز خوب بود تو همین زمینه. همین که رفتم پیش حاج‌آقا گفت فقط کارت پایان خدمت داشته باشی کافیه. دیگه دیگه دیگه دیگه .... آها اتفاق بد یادم اومد! یه چیزی از دهنم در رفت بین مامان سپهر و همکلاسی خودم خراب شد! بین خودم و اون همکلاسی و فردریشم کلا خرابه. دیگه گرونیا و اینام که هیچی. همینا دیگه. بسه
آها یه حسرتی هم از امسال تو دلم موند که تا آخر عمر درست نمی‌شه. خیلی از اینکه حاجی نتونست فردریش رو ببینه ناراحتم. خیلی!

خب ... افراد زیادی نیستن که اینجا رو می‌خونن، ولی از اونایی که می‌خونن حلالیت می‌خوام. یکی از دوستان بعد از فوت حاجی قصد کمک و دلداری داشت که خوب جوابشو ندادم. ازش عذر می‌خوام. از مامان سپهر هم عذر می‌خوام. از خانم همکلاسی هم عذر می‌خوام. فردریش رو هم که مخلصشم هستیم و می‌دونم منو می‌بخشه به خاطر همه‌ی اذیتا و دردسرام. 
همه سال خوبی داشته باشن. همه از زندگیشون لذت ببرن و هرچی صلاحشونه اتفاق بیوفته. 

سال نوی همه مبارک. عید سیاه ما هم مبارک

آب و شیر و چای می‌خورم و سمنو می‌مکم! چه زندگی خوبیه ...


روز ملی شدن صنعت نفت گرامی باد! یاد و خاطره‌ی رهبر ملی شدن صنعت نفت ونزوئلا هم همچنین

زبانمان آفت زده است! به طوری که نه غذا توانم خورد نه سخن به درستی توانم گفت! 

به عبارت ساده‌تر دهنم سرویس شده.:(

امروز برای اولین بار جریمه شدم. 15000 تومن یارو برام جریمه نوشت که اصل گیر دادنش به نظر من ناحق بود و اگه یه آر‌پی‌جی دم دستم بود احتمالا یارو رو با ماشین و راننده‌ش با هم می‌فرستادم هوا! 

بهش می‌گم از همه‌ی اینایی که اینجا پرسیدن بپرس من وایساده بودم یا همینطوری داشتم می‌پیچیدم می‌گه ینی من دروغ می‌گم و تو و بقیه همه راست می‌گین؟! الان موندم تو کف این استدلال که از کجاش در آورده. ینی اگه یه نفر یه حرفی بزنه و بقیه همه مخالفشو بگن باید نتیجه بگیریم که اون یه نفر راست می‌گه و بقیه دروغ می‌گن!



یه مورد منکراتی هم تو ساختمونمون یافت شده! اونم کیا .... دختر و پسری که مجموع سنشون به سن من نمی‌رسه!

چه دوره زمونه‌ای شده‌ها ... والا!

به قول حاجی، خدمت حضور عنبرسرشتتان عرض کنم که ... قصد داشتم برم خدمت. رفتم دفترچه بگیرم ارسال کنم اما اجازه ندادن گفتن باید اول فارغ بشی بعد بفرستی. (الان شک کردم که اینو قبلا اینجا گفتم یا نه! گفتم؟)
خیلی خیلی آسّه آسّه برای پروژه‌ی دوره‌ی کارشناسی مطالعه می‌کنم. جالبه که ملکزاده‌ی گرام هم اصلا درباره‌ی پیشرفت پروژه سوالی نمی‌پرسه و بیشتر جویای اوضاع مطالعه برای المپیاده!
آها اینو هم فک کنم یادم رفته بود بگم که استاد محترمه اسم بنده رو برای المپیاد دادن تا اردیبهشت برم شرکت کنم. برای مسابقات برنامه‌نویسی هم قصد داشتن منو بفرستن که البته دیدن تاریخ برگزاری دوره‌ی بعدی وقتیه که من دیگه در قید تحصیل نیستم! کلا ایشون خوب به من اعتقاد دارن خوب!

دیگه ...................... هیچی دیگه فردا آخرین روز کلاس رفتنم هست تو سال 91. بعدش می‌ریم تعطیلات تا بعد از عید. عیدی که سیاه است برای ما البته

این ترم تموم بشه به سرعت می‌رم دنبال نیروی انتظامی. باشد که منتظَم شویم.